شب گذشته، همهی دوندگیها و درگيریهای اداری و خستگیهای يک هفته را يکجا، با ديدن فيلم وسترن از تن بيرون کردم. خوشبختانه يکی از کانالهای تلويزيون آلمان عمده برنامهاش، پخش فيلمهای قديمی است. در اين کانال همه ماهه، دستکم میتوانی دوـسه فيلم وسترن کلاسيک ـفيلمهايی که پيش از «يک دلار سوراخ شده» ساخته شدندـ را ببينی. که با علاقه هم میبينم و هنوز، به چند دليل طرفدار تماشای فيلمهای وسترن هستم! با ديدن اين فيلمها، هميشه يکسری نشانهها، پرسشها و نامها در ذهنم، دوباره بازتوليد میشوند. از جمله نام «عذرا خانم» که يکی از «اولينها» در زندگیام بود.
عذرا خانم، اولين معلم مکتبخانهای بود در پنجاه و اندی سال پيش، وقتی هنوز پنج سال داشتم، خواندن قرآن را به من آموخت. اين زن کمسواد و بیخبر از دنيا و زمانه، برخلاف سنت بسيار پيچيده و مرسوم اداره فرهنگ [آموزش و پرورش سابق] و دبستانها که واژهها و الفبا را به شيوه حوزهای ياد میدادند؛ از روش خاصی استفاده میکرد که امروز به روش تصويریـشنيداری مرسوم هست. مثلن کلمهی«قُل» را نشان میداد و چندين بار بصورت امری تلفظ میکرد تا کاملن در گوش بنشيند، بعد میرسيد به شناسايی و توضيح «قاف» و «لام». البته او ويژهگیها و حُسنهای ديگری هم داشت که بعدها و در زندگی شغلی بکارشان گرفتم ولی از سن ششسالگی، زمانی که در کلاس اوّل دبستان بودم، نام عذرا خانم بعنوان اولين معجزهگر اقتصادیـاجتماعی در ذهنم حک شدند.
زمانی که در کلاس اوّل دبستان بودم، يکی از سرگرمیهای بچههای دبيرستان «تابلوخوانی» بود. تابلوخوانی، در واقع نوعی قمار بود که دو فرد يا دو گروه، يک کودک کلاس اوّل يا دوّم دبستان را همراه میآوردند و تابلوهای مغازهها، کارگاهها و مطب دکترها را به آنها نشان میدادند تا بدون غلط بخوانند. بچهای که غلط میخواند، گروه او مجبور بود [البته مبلغ پرداختی بسته به قرار دادها بود] پولی به گروه مقابل بپردازد و يا برعکس، اگر درست میخواند، گروه او برنده میشدند.
در آن روزگار، کودکان همسن من واقعن با دو مشکل عمده روبهرو بودند. نخست اينکه اکثريت قريب به اتفاق پدر و مادرهای شهرستانی سواد خواندن و نوشتن نداشتند و يا اگر هم داشتند، خواندشان آدم را به ياد نعرهها و سرعت اتوبوسهای خيلی قديمی میانداخت؛ دوم و مهمتر، سيستم آموزشی بهگونهای بود که دانشآموزان دبستان، بدون آزمايش و امتحان قبولی، کلاس اوّل تا چهارم را بیهيچ مشکل و مانعی پشتِ سر میگذاشتند. همين موضوع از يک طرف علت و انگيزهای میشد برای کمکارهای گروهی از معلمان دبستانها(؟!) و از طرف ديگر، خيل بیشمار مردودیها و درجا زدنها در کلاس چهارم، بهانه و علتی برای ترک تحصيلی بچهها از مدرسه بود و به سهم خود موجب گسترش رو به افزون نيروهای بیسواد در جامعه میگرديد. در چنين فضايی، بچههايی که شرايطی مانند من را داشتند، در سرگرمیهای «تابلوخوانی»، هم گُل سرسبد بودند و هم حداقل در هفته، هشت تا ده ريالی درآمدی کسب میکردند. يعنی به اندازه پول دو بليط ورودی تنها سينمای شهر!
همين يک نمونه گويای خيلی چيزهاست! اگر بخواهيد سادهترين اتفاقها را در جامعهای که به مفهوم واقعی شفاهی است و رُخ میدهند، بطور دقيق محاسبه کنيد و بعد آنرا بنحوی با مقولۀ تأثيرگذاری پيوند بزنيد؛ آن وقت فهم يک نکته دشوار نخواهد بود که چگونه يک بازی و يک سرگرمی سادهای بنام «تابلوخوانی»، به سهم خود میتواند بنيان و آينده سرنوشت انسانی را برای هميشه رقم بزند! چگونه جاده همواری را در مقابلات میگشايند که نخست با خواندن يا نوشتن نامه برای ديگران آغاز میگردد؛ اما وقتی چند قدمی جلوتر رفتی، جاده به قلب جنگلی [مثل جنگلهای گيلان] منتهی میشود که نه نور آسماناش مشخص است و نه راه خروجاش. دقيقن در اين لحظه و در ميانهی اين جنگل تاريک و بیانتها، هدف بمببارانهای مداوم قرار میگيری که: بين تو و بچههای ديگر تفاوتهايی است؛ تو بايد رازدار مضامين نامههايی باشی که برای ديگران مینويسی يا میخوانی؛ تو بايد پدر بچههایشان باشی؛ تو بايد ...؛ و کولهبار سنگينی را به دوش کودک هفت، هشت، نُه سالهای میگذارند که تحمل آن برای مرد چهل ساله هم واقعن دشوارست.
قصدم نوشتن تلخیها و شيرينیهای زندگی گذشته نيست. با اين توضيحات میخواستم هم رابطهای را که ميان نام عذرا خانم با فيلمهای وسترن وجود دارند، مشخص سازم و توضيح دهم، و هم اينکه شاگردان مغازههای محله ما، چگونه اولين جادههای هموار را در برابرم گشودند. آن زمان، نمیدانم چرا فيلمهای وسترن [حتا فيلم معروفی مانند «گنج خونين»] را دوبله نمیکردند. اين سری فيلمها با زيرنويس فارسی روی اکران میآمد. در هر حال علت هرچه بود، موجب تغيير موقعيتام در محله شد. هر هفته، دوـسه نفر از بچههای محله، قيمت بليط سينما و ساندويج تخممرغ را میپرداختند تا ديالوگها و داستان فيلم را برایشان بخوانم. يعنی از مقام تابلوخوانی، به سناريوخوانی ارتقاء پيدا کرده بودم. عادتی که تا امروز مانده است :)
تتمه: يک همشهری نازنينی داشتيم که شش سال پای ديپلم مانده بود و با هزار بدبختی و کمک ديگران، ديپلم گرفت. شعار استراتژیکاش این بود: ز گهواره تا گور، پای ديپلمم! بعد از گرفتن ديپلم، باز هم به کمک تعدادی از همشهریها، در استخدام آموزش و پرورش در آمد. اما روز قبل از ورود به دبستان، آمد سراغ من و شروع کرد سفره دلاش را پهن کردن که هم بیتجربه هستم و هم ... . قول دادم روی روش تدريس و تهيه يکسری کتابهای مقدماتی کمکاش کنم. فردای همان روز ديدم با دستپاچهگی تمام دوباره پيدا شد. تعريف میکرد که به بچهها گفتم بين من و ديگر معلمها فرقهايی است و در انتخاب سئوال هم آزاديد. گفت، حرفم تمام نشده بود که يکی از بچهها پرسيد، آقا شط العرب چی هست؟ گفت مثل خر مانده بودم توی گل. تندی دماغاش را سوزاندم که میخواستی با اين سئوال آزمايشام کنی، که بچه از ترس جا زد. بعد نگاهی انداختم به ساعت، ديديم يکیـدو دقيقه ديگر زنگ پايان کلاس را خواهند زد. گفتم حالا پاسخ آن سئوالت را میدهم به اين شرط که ديگر فکر آزمايش کردن به کلهات نزند. دوـسه بار با صدای بلند خواندم شط ـ ال ـ عرب، ديدم صدای زنگ بلند شد. گفتم وقتی ناماش را خواندم، زنگ کلاس خورد، حالا خودتان حساب کنيد معنی و توضيح کاملاش چقدر طول خواهد کشيد!
توضيح آن همشهری گويا شده حکايت کار امروزم. وقتی اولين نام از «اولينها» يک پست کامل میشود؛ ادامهاش حتمن يکسالی طول خواهد کشيد :)
عذرا خانم، اولين معلم مکتبخانهای بود در پنجاه و اندی سال پيش، وقتی هنوز پنج سال داشتم، خواندن قرآن را به من آموخت. اين زن کمسواد و بیخبر از دنيا و زمانه، برخلاف سنت بسيار پيچيده و مرسوم اداره فرهنگ [آموزش و پرورش سابق] و دبستانها که واژهها و الفبا را به شيوه حوزهای ياد میدادند؛ از روش خاصی استفاده میکرد که امروز به روش تصويریـشنيداری مرسوم هست. مثلن کلمهی«قُل» را نشان میداد و چندين بار بصورت امری تلفظ میکرد تا کاملن در گوش بنشيند، بعد میرسيد به شناسايی و توضيح «قاف» و «لام». البته او ويژهگیها و حُسنهای ديگری هم داشت که بعدها و در زندگی شغلی بکارشان گرفتم ولی از سن ششسالگی، زمانی که در کلاس اوّل دبستان بودم، نام عذرا خانم بعنوان اولين معجزهگر اقتصادیـاجتماعی در ذهنم حک شدند.
زمانی که در کلاس اوّل دبستان بودم، يکی از سرگرمیهای بچههای دبيرستان «تابلوخوانی» بود. تابلوخوانی، در واقع نوعی قمار بود که دو فرد يا دو گروه، يک کودک کلاس اوّل يا دوّم دبستان را همراه میآوردند و تابلوهای مغازهها، کارگاهها و مطب دکترها را به آنها نشان میدادند تا بدون غلط بخوانند. بچهای که غلط میخواند، گروه او مجبور بود [البته مبلغ پرداختی بسته به قرار دادها بود] پولی به گروه مقابل بپردازد و يا برعکس، اگر درست میخواند، گروه او برنده میشدند.
در آن روزگار، کودکان همسن من واقعن با دو مشکل عمده روبهرو بودند. نخست اينکه اکثريت قريب به اتفاق پدر و مادرهای شهرستانی سواد خواندن و نوشتن نداشتند و يا اگر هم داشتند، خواندشان آدم را به ياد نعرهها و سرعت اتوبوسهای خيلی قديمی میانداخت؛ دوم و مهمتر، سيستم آموزشی بهگونهای بود که دانشآموزان دبستان، بدون آزمايش و امتحان قبولی، کلاس اوّل تا چهارم را بیهيچ مشکل و مانعی پشتِ سر میگذاشتند. همين موضوع از يک طرف علت و انگيزهای میشد برای کمکارهای گروهی از معلمان دبستانها(؟!) و از طرف ديگر، خيل بیشمار مردودیها و درجا زدنها در کلاس چهارم، بهانه و علتی برای ترک تحصيلی بچهها از مدرسه بود و به سهم خود موجب گسترش رو به افزون نيروهای بیسواد در جامعه میگرديد. در چنين فضايی، بچههايی که شرايطی مانند من را داشتند، در سرگرمیهای «تابلوخوانی»، هم گُل سرسبد بودند و هم حداقل در هفته، هشت تا ده ريالی درآمدی کسب میکردند. يعنی به اندازه پول دو بليط ورودی تنها سينمای شهر!
همين يک نمونه گويای خيلی چيزهاست! اگر بخواهيد سادهترين اتفاقها را در جامعهای که به مفهوم واقعی شفاهی است و رُخ میدهند، بطور دقيق محاسبه کنيد و بعد آنرا بنحوی با مقولۀ تأثيرگذاری پيوند بزنيد؛ آن وقت فهم يک نکته دشوار نخواهد بود که چگونه يک بازی و يک سرگرمی سادهای بنام «تابلوخوانی»، به سهم خود میتواند بنيان و آينده سرنوشت انسانی را برای هميشه رقم بزند! چگونه جاده همواری را در مقابلات میگشايند که نخست با خواندن يا نوشتن نامه برای ديگران آغاز میگردد؛ اما وقتی چند قدمی جلوتر رفتی، جاده به قلب جنگلی [مثل جنگلهای گيلان] منتهی میشود که نه نور آسماناش مشخص است و نه راه خروجاش. دقيقن در اين لحظه و در ميانهی اين جنگل تاريک و بیانتها، هدف بمببارانهای مداوم قرار میگيری که: بين تو و بچههای ديگر تفاوتهايی است؛ تو بايد رازدار مضامين نامههايی باشی که برای ديگران مینويسی يا میخوانی؛ تو بايد پدر بچههایشان باشی؛ تو بايد ...؛ و کولهبار سنگينی را به دوش کودک هفت، هشت، نُه سالهای میگذارند که تحمل آن برای مرد چهل ساله هم واقعن دشوارست.
قصدم نوشتن تلخیها و شيرينیهای زندگی گذشته نيست. با اين توضيحات میخواستم هم رابطهای را که ميان نام عذرا خانم با فيلمهای وسترن وجود دارند، مشخص سازم و توضيح دهم، و هم اينکه شاگردان مغازههای محله ما، چگونه اولين جادههای هموار را در برابرم گشودند. آن زمان، نمیدانم چرا فيلمهای وسترن [حتا فيلم معروفی مانند «گنج خونين»] را دوبله نمیکردند. اين سری فيلمها با زيرنويس فارسی روی اکران میآمد. در هر حال علت هرچه بود، موجب تغيير موقعيتام در محله شد. هر هفته، دوـسه نفر از بچههای محله، قيمت بليط سينما و ساندويج تخممرغ را میپرداختند تا ديالوگها و داستان فيلم را برایشان بخوانم. يعنی از مقام تابلوخوانی، به سناريوخوانی ارتقاء پيدا کرده بودم. عادتی که تا امروز مانده است :)
تتمه: يک همشهری نازنينی داشتيم که شش سال پای ديپلم مانده بود و با هزار بدبختی و کمک ديگران، ديپلم گرفت. شعار استراتژیکاش این بود: ز گهواره تا گور، پای ديپلمم! بعد از گرفتن ديپلم، باز هم به کمک تعدادی از همشهریها، در استخدام آموزش و پرورش در آمد. اما روز قبل از ورود به دبستان، آمد سراغ من و شروع کرد سفره دلاش را پهن کردن که هم بیتجربه هستم و هم ... . قول دادم روی روش تدريس و تهيه يکسری کتابهای مقدماتی کمکاش کنم. فردای همان روز ديدم با دستپاچهگی تمام دوباره پيدا شد. تعريف میکرد که به بچهها گفتم بين من و ديگر معلمها فرقهايی است و در انتخاب سئوال هم آزاديد. گفت، حرفم تمام نشده بود که يکی از بچهها پرسيد، آقا شط العرب چی هست؟ گفت مثل خر مانده بودم توی گل. تندی دماغاش را سوزاندم که میخواستی با اين سئوال آزمايشام کنی، که بچه از ترس جا زد. بعد نگاهی انداختم به ساعت، ديديم يکیـدو دقيقه ديگر زنگ پايان کلاس را خواهند زد. گفتم حالا پاسخ آن سئوالت را میدهم به اين شرط که ديگر فکر آزمايش کردن به کلهات نزند. دوـسه بار با صدای بلند خواندم شط ـ ال ـ عرب، ديدم صدای زنگ بلند شد. گفتم وقتی ناماش را خواندم، زنگ کلاس خورد، حالا خودتان حساب کنيد معنی و توضيح کاملاش چقدر طول خواهد کشيد!
توضيح آن همشهری گويا شده حکايت کار امروزم. وقتی اولين نام از «اولينها» يک پست کامل میشود؛ ادامهاش حتمن يکسالی طول خواهد کشيد :)
۱ نظر:
آقای درویش پور با سلام
گویا این آقای احسان بخش هم مدرسه ای را مدیریت می کرد وبعضی با استفاده از بند پ فارغ التحصیل می شدند .
.
در بلاگ نیوز لینک داده شد .
به سبزی .
ارسال یک نظر