[بمناسبت آغاز سال تحصيلی]
پيش از انقلاب روزنامه کيهان خبری را منتشر نمود مبنی بر اينکه مردم سوئيس روز گذشته مرگ پيرمرد صد سالهای را که آخرين بازمانده از نسل بیسوادان بود، جشن گرفتند.
بعد از خواندن خبر، ناخواسته ذهنم بشدت آشفته و درگير شد. چرا ما قادر نيستيم بیسوادی را در درون جامعه ما ريشهکن کنيم؟ تقريباً بمدت دوـسه هفته اين پرسش سمج را با خود اينور و آنور میکشيدم، بهجا يا نابجا آن را در درون جمعهای مختلف طرح میکردم. مهمترين پاسخی که ديگران دادند و يا میتوانستند بدهند، نخست وضعيت جغرافيايی را بهخاطر میآوردند که سوئيس کشوری است کوهستانی. دسترسی و رفت و آمد در بخشی از مناطق کوهستانها هميشه با دشواریهايی روبهرو است. بعد بطور مکانيکی نتيجه میگرفتند بدون کمک مقدماتی دولت و تسهيلاتی مانند ساختن جاده، مدرسه و تأمين معلم، ريشهکن کردن بیسوادی ممکن نيست.
در بادی امر پاسخ و نتيجهگيری بالا از هر لحاظ منطقی بهنظر میآيد. از منظر علمی هم بدون مديريت و بودجه، ريشهکن کردن بیسوادی ممکن نيست و حتماً با ناکامیها و يا دشواریهايی مواجه خواهد شد. اما اصل موضوع اينجاست که همهی پاسخدهندگان همشهری، کموبيش میدانستند که دستکم شصت درصد بودجه ساختن مدارس روستاها (اعم از مناطق دشتی و کوهستانی) در شهر ما را، اهالی همان روستاها تأمين کردهاند. اکثر جادهای کوهستانی تا زمان انقلاب، مالرو بودند و مناطق دشتی تا سالهای ٣٨-٣٧، زمستانهايش شبيه «ونيز» بود و قايق تنها وسيلهی رفت و آمد. جدا از اين تا مقطع انقلاب، قريب به اتفاق مدارس روستاها با کمبود معلم روبهرو بود. در نتيجه انجمنهای خانه و مدرسه روستاها هر سال، بودجه استخدام يک تا دو معلم آزاد را تأمين میکردند تا همه کلاسها معلم داشته باشند.
چنين تمايل، اراده و تلاش عمومی پيش از اين که ريشه و علت اقتصادی داشته باشد بيشتر، ناشی از عامل فرهنگی است. اثبات اين نکته دشوار نيست که در ارتباط با درآمد و رفاه، اکثريت قريب به اتفاق مردم کوهنشين استان گيلان در وضعيتی بسيار بد و سخت زندگی را میگذرانند. اما از آنجايی که اهالی روستاها سوادآموزی را جزئی از حقوق بديهی و طبيعی هر کودک میدانستند، هزينهها را بر اساس وجدان اجتماعی و به تناسب درآمدها سرشکن میکردند. در کشور سوئيس هم حرف اوّل را فرهنگ میزد. در مناطق کوهستانی و صعبالعبور، هميشه سنتی رايج بود که با سوادان وظيفه دارند کودکان ده را آموزش دهند. يعنی دولت تا سال ٥٥-١٩٥٠، در اين امر مهم نقش چندانی نداشت. نه جادهای ساخته بود و نه مدرسه، و نه معلمی میفرستاد. از طرف ديگر برخلاف سنت مذهبی رايج در ايران و نقش زبان بیگانه که علتی شد تا مبلغان مذهبی حتا خواندن دعا و زيارتنامهها را در انحصار خود بگيرند، در کشور سوئيس، نقش مذهب و خواندن دعای جمعی در مراسم روز يکشنبه، خود علت و مشوقی برای آموختن سواد میگرديد. آموختن سواد به کودکان جزئی از صواب آخرت محسوب میشد. بههمين دليل هميشه در روستاها، افرادی وجود داشتند که بی هيچ چشمداشتی، داوطلبانه کودکان را آموزش دهند.
مثالی ديگر میزنم. در سال ١٣٥٢وقتی گذرم به منطقه کُجور افتاد، از ميان مدارس بيستوهفتـهشت روستای مختلف، تنها مدرسه «پُل» کُجور بود که از نظر ساخت، مساحت اتاقها، ارتفاع سقف و تعداد پنجرهها، تاحدودی مطابق استاندارد بودند. به جز دو مدرسه، مآبقی عمری کمتر از ده سال داشتند. يعنی در دورهای ساخته شدند که برای اولين بار، سپاهيان دانش وارد اين روستاها شده بودند. نحوهی ساختن مدرسهها (که بدون اسثناء فقط دو کلاس داشتند) بهگونهای بود که میشد حدس زد که سازندگان آن از روی اجبار و بیميلی آنها را ساختند. تا قوزک پا، کف اتاقها انباشه از خاک بود. دو سوراخ در دو نقطه ديوار تعبيه کردند و دو شيشهی بيست در بيستوپنج سانتیمتری را در درون آن جا دادند. برای ساختن يک مدرسه خوب، نه انگيزهای وجود داشت و نه فرهنگی. بی هيچ اغراقی بگويم که اهالی با آسودگی خاطر و از روی ميل حاضر بودند فرزندانشان روزی چند ساعت از عمر خود را در آن اتاقها سپری کنند اما، حاضر نمیشدند بمدت يکساعت، گاوها يا گوسفندانشان را در آن اتاق ببندند. اين پديده و تمايل را چگونه معنا میکنيد؟