یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۳

شاعر بی ريای عشق


سوم آبان 1379 فريدون مشيری از ميان اهل ادب و فرهنگ ايران رفت.
سال 79 برای اهل ادب و فرهنگ ايران زمين سال تلخی بود. نوروزش
با خبر رفتن نادر نادرپور آغاز شد و پس از آن نصرت رحمانی،
هوشنگ گلشيری، محمود احيايی، احمد شاملو، فريدون مشيری،
نفيسه رياحی و... رفتند.

(عنوان و نوشته فوق، برگرفته از سايت بی بی سی است)
احترام من به بزرگان ادب و فرهنگ ايران، هميشه و در هر شرايطی يکسان بود و هست. اين سخن بدان معنا نيست که ارزش کار آنان در يک سطح اند و اگر قرار بر ارزش گزاری است، اين وظيفه را متخصصان و دست اندارکاران فرهنگ و ادب ايران بايد دنبال کنند. ولی احترام من صرف نظر از علايق شخصی، دلايل فرهنگی را نيز پشتوانه دارد که همه آنان، جدا از تفاوتهای گفتاری و سبک، پاسدار ادب و فرهنگ پارسی بوده اند و اين مقامی است خاص، عزيز و ارجمند و آن نام ها نيز، به ياد ماندنی و ستودنی است.
بزرگان ادب ما، به حق و به اجماع احمد شاملو را يکی از ارزشها و مفاخر فرهنگ و ادب ايران ميدانند. اما بعضی از اشعار او، صرف نظر از غنای شعری، فاقد آن توان اوليه برای جذب افرادی که تا حدودی نيز با شعر آشنايی دارند، می باشد. اين نوشتم که بگويم در نگاه عمومی، شعر به تناسب پاسخ به حال و روز مردم، بستر مناسب خود را می گشايد و جای باز می کند.
از طرف ديگر جامعه ايران به رغم افزايش درصد تحصيل کرده ها، هنوز و همچنان زير سلطه فرهنگ شنيداری است. هر چند زمانه تغيير کرده است ولی، بجای راويان و نقالان قهوه خانه ای اشعار فردوسی و مفسران خراباتی اشعار حافظ و مولوی، ما امروز با روايانی روبرو هستيم که در بنگاه های معاملاتی، در دفاتر تاکسی تلفنی و در محافل هفتگی و دوره ای، همان نقش و وظيفه را متناسب با شرايط روز دنبال می کنند و به روايت اشعار شاعران نوپرداز مشغولند.
اگر چه امروز نشريات و جُنگ های ادبی و هنری بسياری در سراسر کشور منتشر می گردند، اما در عرصه عمومی، باز هم به سياق سابق، نام و شعر شاعران، توسط همان افرادی که تا حدودی آشنا به شعرند، در ميان مردم نقل و رايج ميگردنند. اين نيروهای واسطه و شناساننده، خصوصاً افراد بالای پنجاه سال، امروز راويان اشعار فريدون مشيری در جامعه هستند.
فريدون مشيری شعر «کوچه» را در دهه چهل سرود، و همان زمان مورد استقبال تعدادی از محافل کوچک روشنفکری قرار گرفت. در دهه هفتاد بود که ناگهان و غيرباورانه شعر کوچه ورد زبان مردم کوچه و بازار گشت. خود شاعر (با توجه به مصاحبه هايی که در اين مورد داشت) هرگز ندانست که چرا در نهان خانه جان مردم، گل ياد شعر کوچه به ناگهان درخشيد و ياد صدها خاطره در کوچه و خيابان پيچيد. او می گفت زمانه کوچه گذشته است و سالهای مديديست که من از آن عبور کرده ام. اما آيا مردم، خصوصاً پنجاه سالها، همه آن واسطه گانی که ميان شاعر و مردم قرار داشتند، توانستند از آن کوچه بگذرند؟ يادم آمد که دگر از تو جوابی نشنيدم!
شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به سنگ زدی من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

هیچ نظری موجود نیست: