گفتارهای گذشته، بنظر برای عده ای مبهم، متناقض و سئوال برانگيز بوده است. چنانکه آقا يا خانمی بنام «م. احمدی» ، شب پيش با ارسال ايميلی از ايران پرسيد: «چگونه می شود دو مقوله متضاد امنيت (خصوصاً امنيت ملی که با استقلال کشورها مفهوم می يابد) و حضور دولت قدرتمند در منطقه را که نافی چنين استقلالی هستند، با همديگر پيوند زد؟».
پاسخ را ديشب برايش فرستادم و اما از آنجائيکه همراه با ايميل، فايل آلوده به ويروسی را نيز که فرستنده بقصد مطالعه و آگاهی بيشتر من از مقوله امنيت، ضميمه نامه ساخته بود؛ پاسخ را در يک جمله خلاصه کردم: «به همين دليلی که شما از آن فاصله، خيلی آسان می توانيد آلودگی تان را به من هم انتقال دهيد، اين دو مقوله می توانند با هم ارتباط بيابند».
در بهترين حالت، نگاه امثال «احمدی» ها به مقوله امنيت، نگاهی آلوده به ترس است. ترس از شعله ور شدن جنگی فراگير. کم نيستند افرادی که در برخورد با اوضاع نابسامان و آشفته کنونی، بازگشت به دوره جنگ سرد را آرزومندند. اگرچه استدلال آنان درباره برقراری مجدد توازن و تعادل بين المللی و اينکه چگونه نظام دو قطبی، می توانند ساختار امنيتی جهان را با استراتژی های ضد جنگ، که برآمده از آن ساختارها است تشکيل دهند، در ظاهر منطقی و معقول می آيند اما، آرزومندان تعمداً يک پرسش اساسی را از نظرها دور می دارند و آن اينکه اگر نظام دو قطبی می توانست پاسخگوی نيازها و يا تأمين گر امنيت جهانی باشد، پس چرا با شکست مواجهه گرديد؟
عين همين ديدگاه را ژاک شيراک، که هم اکنون برای شرکت در مراسم بزرگداشت يکصدمين سال پيمان دوستی کشورهای فرانسه و بريتانيا، در لندن بسر می برد، شب گذشته به زبانی ديگر طرح کرد و در سخنانی خواهان برقراری نظامی عادلانه تر در دنيا، متکی بر سازمان مللی قدرتمند و تحول يافته شد. وجه مشترک دو نگاه بالا، بازگشت به عقب است. اما من بجای اثبات اين نکته که به رغم ادعاهای ظاهری، هر دو گرايش بخوبی واقفند که نه نظام دو قطبی قادر به ممانعت از جنگ بود و نه ساختار سازمان ملل توان رهبری و اعمال قدرت را در جهان داشت؛ مقاله بسيار زيبا و قابل تعمقی را در زير قرار ميدهم که هم نشانه ديدگاهی است که از درون ايران برخاسته و هم بيانگر سطح و درک نسل جوان نسبت به فرآيندی که در حال شکل گيری و بالندگی است:
جهان جديد نظام جديد
محمد قوچانى ـ دوم آبان 1383
سناتور جان كرى در مناظره با جورج بوش رئيس جمهورى آمريكا گفت اين رئيس جمهور اعتبار ما را نزد متحدانمان مخدوش كرده و بدون جلب نظر آنان به عراق حمله كرده است. وى با اشاره به تلاش هاى همتاى تاريخى خود جان اف. كندى (K.F.J كه گويى اكنون جان اف كرى را تداعى مى كند) براى جلب نظر ژنرال دو گل رئيس جمهور فرانسه در جريان بحران موشكى كوبا تاكيد كرد اگر من رئيس جمهور شوم، رهبرى جهان را با يارى متحدان آمريكا بر عهده مى گيرم. اكنون اما ديگر نيازى به رياست جمهورى آقاى كرى نيست! جورج دبليو بوش همان ايده را درباره ايران به كار گرفته است. به اين صورت كه به جاى صرف وقت محدود خويش در شوراى امنيت سازمان ملل متحد روى به سوى اجلاس هشت كشور صنعتى جهان كرده و از آنان دستورعمل گرفته است. مذاكره با ايران درباره مسائل هسته اى را گروه ،۸ هشت متحد اصلى جهان صنعتى به رهبرى ايالات متحده پيش مى برند كه در جمع آنان هم كانادا همسايه صلح طلب و تنها كشور انگلوساكسون مخالف حمله به عراق ديده مى شود و هم انگليس مهمترين متحد و خويشاوند آمريكا؛ هم آلمان و فرانسه حضور دارند و هم ايتاليا و ژاپن كه گوشه چشمى به آمريكا دارند و حضورى كم رنگ در عراق. روسيه نيز عضو نه چندان قديمى اين باشگاه است كه كارگزارى هسته اى ايران را بر دوش دارد. پس همه ثروتمندان و قدرتمندان جمع اند بدون آن كه از اغيار خبرى باشد. گروه ،۸ شوراى امنيت نيست كه سهمى اسمى در اختيار كشورهاى توسعه نيافته قرار داشته باشد يا چين به عنوان مرده ريگ ديكتاتورى هاى خيرخواه جهان به فرياد دولت هاى غيردموكراتيك برسد. اينچنين است كه عملاً رهنمود ساموئل هانتينگتون دانشمند علوم سياسى و نظريه پرداز سياست خارجى ايالات متحده (كه دموكرات است و رسماً از رياست جمهورى جان كرى حمايت كرده) محقق مى شود. هانتينگتون در تابستان ۱۳۸۲ طى مناظره اى با آنتونى گيدنز (نظريه پرداز حزب كارگر انگليس) گفته بود: «امروزه ايالات متحده قدرت دارد ولى در چشم بيشتر جهانيان فاقد مشروعيت است... اگر بخواهم به كاخ سفيد بوش پيامى بدهم چيزى خواهد بود كه روسو در قالبى بسيار مناسب گنجانده است: نيرومندترين هرگز چنان نيرومند نيست كه براى هميشه سرور باشد مگر آن كه قدرت را به حق و فرمانبردارى را به وظيفه تبديل كند. جمع كردن قدرت و مشروعيت مسئله خطيرى است خواه مستلزم تدبير شيوه هايى براى مشروعيت بخشيدن بيشتر به قدرت ايالات متحده يا قدرت بخشيدن بيشتر به مشروعيت سازمان ملل متحد باشد يا ساختار سازمان ملل بايد اصلاح شود يا ايالات متحده بايد بكوشد بيش از اين به شيوه چندجانبه و از راه سازمان هاى بين المللى عمل كند و مشروعيت به دست آورد.... يكى از راهكارهاى تجديد ساختار شوراى امنيت سازمان ملل متحد و افزوده شدن كشورهايى چون هند، ژاپن و برزيل به اعضاى دائم كنونى با گرفته شدن قدرت وتو از همه جزء ايالات متحده است. اين وضع از ديد من شوراى امنيتى پديد مى آورد كه كمابيش منعكس كننده ساختار قدرت در جهان امروز است.» (اطلاعات سياسى _ اقتصادى، ش ۲۰۰ - ۱۹۹) گروه ۸ همان شوراى امنيت گسترش يافته هانتينگتون با قدرت وتوى انحصارى ايالات متحده است. بدين ترتيب در آستانه عصر جديد روابط بين الملل و با شروع هزاره جديد نوع تازه اى از سازمان هاى بين المللى متولد مى شود كه مى توان آن را در قياس با تاريخ يكصد ساله اخير نسل سوم اين نوع سازمان ها دانست. نسل اول سازمان هاى بين المللى فراگير در سال ۱۹۱۹ پس از جنگ جهانى اول شكل گرفت. «جامعه ملل» به عنوان اولين نهاد بين المللى مورد اجماع كشورهاى جهان خسته از جنگ در اساس برگرفته از پيشنهاد ويلسون رئيس جمهور ايالات متحده آمريكا بود كه شعار «امن كردن جهان براى دموكراسى» را سر مى دادند. نكته جالب اما آن كه پس از تاسيس جامعه ملل سناى آمريكا با امتناع از راى مثبت به پيمان ورساى (عهدنامه ختم جنگ جهانى اول) امكان حضور موسس را در جامعه ملل منتفى ساخت و جامعه ملل بدون آمريكا به حيات خود ادامه داد. جامعه ملل گرچه كرسى هاى خاصى را براى قدرت هاى بزرگ به صورت دائمى و ابدى در نظر گرفته بود اما به آنها حق وتو نداده بود. در ساختار جامعه ملل بدون توجه به وسعت، جمعيت، قدرت و ثروت كشورهاى جهان تحت تاثير نوعى نگاه سوسياليستى همه كشورها برابر فرض شده بودند در حالى كه عملاً جز بر صفحه كاغذ چنين تساوى اى وجود نداشت و همين سبب فروپاشى جامعه ملل و برآمدن جنگ جهانى دوم شد. پس از جنگ جهانى دوم و در سال ۱۹۴۵ سازمان ملل متحد جانشين جامعه ملل شد. نسل دوم نهادهاى بين المللى فراگير براساس اين واقعيت بناشد كه قدرت عامل اصلى تشكيل دهنده روابط بين الملل است. از اين رو به كشورهاى قدرتمند حق سرورى و وتو داده شد و تشخيص اينكه كدام كشور قدرتمند است براساس عينى ترين شكل اعمال قدرت در عصر جنگ سرد قرار گرفته و آن دستيابى آمريكا، انگليس، فرانسه و شوروى و سپس چين به سلاح هسته اى بود. ساختار سازمان ملل چنان متناسب با واقعيت هاى جهان تنظيم شده بود كه در نزديك به نيم قرن جنگ سرد دوام آورد و در ايدئولوژيك ترين جنگ تاريخ ميان ليبراليسم و كمونيسم توانست از وقوع جنگ جهانى سوم جلوگيرى كند. در واقع به هر ميزان كه مى توان از طريق مشاهده جنگ جهانى دوم به ناكامى جامعه ملل پى برد، از راه درك گذرگاه هاى تنگ و تاريك نيمه دوم قرن بيستم كه ما را از جنگ جهانى سوم رهايى داد بايد به موقعيت سازمان ملل متحد اذعان كرد.انرژى اين پويش بين المللى اما اكنون به پايان رسيده است. سلاح هسته اى ديگر عامل جدايى قدرتمندان و ضعيفان جهان نيست يا حداقل تنها عامل به شمار نمى رود. امروزه همه مى دانند كه نه فقط آلمان و ايتاليا و ژاپن (مغبونان جنگ جهانى دوم) كه هند و پاكستان و اسرائيل (قدرت هاى منطقه اى جديد) نيز بمب اتمى در اختيار دارند. گذشته از كره شمالى و جمهورى اسلامى كه در معرض اتهامات هسته اى قرار دارند، فروپاشى شوروى در آسياى ميانه و اروپاى شرقى زمينه دستيابى آسان همه و نه فقط دولت ها كه گروههاى تروريستى را به سلاح هسته اى فراهم آورده است. بنابراين هژمونى انرژى اتمى عملاً پايان يافته است. جهان جديد پس از ۱۱ سپتامبر اما در پى تنظيم عناصر كلاسيك قدرت با مناسبات جهان جديد است. جمعيت، ثروت، تكنولوژى و ارتش همچنان شكل دهنده روابط بين الملل است و ايالات متحده آمريكا پس از فروپاشى شوروى بارها اين نكته را به ياد جهان آورده است كه اكنون تنها ابرقدرت فرادست است. در واقع اگر جامعه ملل بر اساس چند قدرت جهانى و تعداد بسيارى از قدرت هاى كوچك تر شكل گرفته بود و اگر سازمان ملل بر اساس دو ابرقدرت و دو بلوك پيروان آنان در كنار كشورهاى جهان سوم روابط بين الملل را تنظيم مى كرد اكنون تنها يك ابرقدرت (آمريكا) چند قدرت جهانى (اروپا) و تعدادى قدرت منطقه اى (هند و برزيل و اسرائيل) شكل گرفته است. بديهى است مناسبات روابط بين الملل نيز حول اين نظم نوين شكل خواهد گرفت. ايدئولوژى نسل اول سازمان هاى بين المللى (جامعه ملل) چيزى جز صورتى ابتدايى از آرمان دموكراسى يعنى صلح نبود. نظام بين الملل در آن زمان از درك شكاف هاى جنگ آفرين ميان نظام سياسى غرب و شرق و حتى در درون اروپا عاجز بود و در نتيجه نه تنها جنگ طلبى اتحاد شوروى را پيش بينى نكرد بلكه نتوانست از برآمدن فاشيسم در اروپا (آلمان، ايتاليا و اسپانيا) جلوگيرى كند. چه اصولاً با رها كردن اوضاع داخلى كشورها خود را تنها به سازمانى تخصصى در حوزه سياست خارجى و روابط بين الملل تبديل كرد غافل از آنكه سياست خارجى ادامه منطقى سياست داخلى كشورهاست. جنگ جهانى دوم نتيجه محتمل و حتى محتوم بى توجهى جامعه ملل به اين نكته بديهى بود كه صلح جهانى تنها در اثر ايجاد دموكراسى ملى به وجود مى آيد. جامعه ملل البته نسبت به ماهيت قدرت در علم سياست دچار جهل بود و گمان مى كرد صرف وجود دو واحد جغرافيايى بر اساس مرزهايى كه اصالت آنان نيز در اثر جنگ هاى تاريخى به دست آمده است براى برابرى سياسى و حقوقى آنان كفايت مى كند. سازمان ملل متحد از همين نكته عبرت گرفت و با مهندسى مناسب قدرت بين الملل و تفكيك اعضاى شوراى امنيت تلاش كرد كه از قاعده مهار قدرت توسط قدرت براى جلوگيرى از وقوع جنگ استفاده كند اما به دليل شكاف عميق ايدئولوژيك در نيمه دوم قرن بيستم نتوانست قانون دموكراسى در داخل صلح در خارج را به كار بندد. اتحاد شوروى تصورى ديگر (و واژگون) از دموكراسى داشت و اين اجماع جهانى بر سر حقوق بشر و دموكراسى را غيرممكن مى ساخت. در نتيجه جهان در فاصله سال هاى ۹۰-۱۹۴۵ بارها تا آستانه جنگ پيش رفت. جنگ هاى منطقه اى در خاورميانه، آسياى ميانه و آسياى جنوب شرقى فاجعه آفريد و جهان را از آرمان صلح دور كرد. كار بدانجا رسيد كه ايالات متحده براى جلوگيرى از جنگ مجبور شد دموكراسى را قربانى كند. توازن قوا در جهان و آرايش وحشت به گونه اى بود كه پيوستن حتى يكى از متحدان آمريكا و شوروى ممكن بود نظام بين الملل را دچار بحران كند. كودتا عليه دكتر محمد مصدق در ايران مصداق عينى اين قربانى كردن دموكراسى به نفع صلح بود. اكنون اما هر دو مانع برطرف شده است. نه تنها دموكراسى كه فراتر از آن آزادى فردى و حقوق بشر و به ايدئولوژى غالب جهانى تبديل شده است. اگر در گذشته بايد براى حفظ صلح لاجرم به حذف آزادى مى داد اكنون جنگ ها براى مشروعيت خويش چاره اى جز توسل به ارزش هاى دموكراتيك ندارند. جان كرى اگرچه منتقد جنگ ويتنام يا جنگ عراق است اما نمى تواند رهبرى آمريكا در جنگ بوسنى در عصر همفكر حزبى خود بيل كلينتون را ناديده بگيرد كه ديكتاتورى چون ميلوشويچ براى اولين بار بازداشت و تحويل دادگاه هاى بين المللى شد. در سرزمين ميلوشويچ نفتى وجود نداشت و مسلمانان عليه غربيان نمى جنگيدند و اتفاقاً اين مسلمانان زيبا و اروپايى نژاد قربانيان نسل كشى بودند.سازوكار سازمان ملل متحد اما بيش از نبرد بوسنى توش و توانى نداشت. از جنگ افغانستان و عراق هنوز بنيان هاى غلط تفكر جامعه ملل در سازمان ملل ديده مى شد. بنيان هايى كه مى گفت اوضاع داخلى ديكتاتورها به خود آنها مربوط است ما تنها متولى رفتارهاى خارجى آنها هستيم. بدين ترتيب همان گونه كه تحقير آلمانى ها پس از جنگ جهانى اول و ناديده گرفتن اوضاع داخلى بحرانى آنان كه آميخته اى از دشوارى هاى اقتصادى و بحران هاى روحى بود به پيدايش هيتلر و بر افروختن آتش جنگ جهانى دوم منتهى شد و رها كردن افغان ها در مصيبت هاى ناشى از جنگ سرد و بى توجهى به فقر اقتصادى و حقوقى افغانستان سبب رشد بن لادن و نهضت طالبان در آن شد. جاى فاشيسم اروپايى را بنيادگرايى آسيا گرفت و حادثه ۱۱ سپتامبر چاشنى جنگ به عقب افتاده سوم جهانى شد. در واقع اگر آمريكايى ها همانند طرح مارشال رابطه سياست داخلى و سياست خارجى در خاورميانه را نيز درك مى كردند و به جاى حمايت از ديكتاتورى هاى سنتى و خاورميانه (از عربستان سعودى تا پادشاهى پهلوى) نيروهاى دموكراتيك منطقه را تقويت مى كردند هرگز يازده سپتامبر رخ نمى داد. اكنون اما جهان جديد شكل گرفته است. هراس از كمونيسم وجود ندارد و بنيادگرايى نيز هنوز در سطح يك جنبش و نه دولت زندگى مى كند. نظام جديد جهانى ساختار حقوقى متناسبى را مى جويد كه در آن مهندسى قدرت براساس يك ابرقدرت، چند قدرت جهانى و چندين قدرت منطقه اى شكل مى گيرد. حقوق بشر ايدئولوژى جهان شده است و جنگ در خدمت صلح تبليغ مى شود. هنگامى كه متحدان آمريكا از او مى خواهند سلاح هاى كشتارجمعى نهفته در عراق را نشان دهد گرچه جورج بوش منفعل مى شود اما توماس فريدمن در نيويورك تايمز مى نويسد به آن سلاح هاى آهنى نگاه نكنيد، سلاح هاى انسانى را ببينيد. صدام خود بزرگ ترين بمب اتمى بود. با وجود اين آمريكا هنوز عارى از مشروعيت و نيازمند آن است. در اين عصر گذار از سازمان ملل متحد به سازمان هاى بين المللى جديد ايالات متحده بايد فلسفه حقوق تازه اى را براى سياست و روابط بين الملل دست و پا كند، تجربه هاى جنگ بوسنى و افغانستان و عراق را درهم آميزد و تجربه اى واحد را اختيار كند. دوره آينده رياست جمهورى آمريكا سمت و سوى اين تجربه آمريكايى را براى جهان پس از جنگ سرد روشن خواهد كرد. مهم نيست كه كدام يك از دو نامزد جمهوريخواه و دموكرات به رياست جمهورى آمريكا برسند. جان كرى نشان داده است كه جز يك بوش حسابگر و ظاهرالصلاح نيست. با چهره اى گشاده كه تئوريسين هاى مهمى چون هانتينگتون و فوكوياما را در كنار ژنرال هاى آمريكايى در كنار خود دارند. آنان به رئيس جمهور آينده آمريكا كمك خواهند كرد كه طرح هاى بوش را با رندى بيشترى بر جهان حاكم كنند. اما اگر جان كرى رئيس جمهور نشود جورج بوش نيز نشان داده است كه محافظه كارتر شده است. پيروى از تصميم گروه هشت درباره ايران و پيگيرى مذاكرات شش جانبه درباره كره نشانه هاى اين محافظه كارى در راه ايجاد نظم نوين آمريكايى است. وعده اى كه جورج بوش پدر داده بود و اكنون پسرش آن را اجرا مى كند. عصر جديدى در راه است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر