«شکوهی» پاسبان راهنمايی شهرما، اسب و گاری احمد ارابه چی را که از چراغ قرمز عبور کرده بود، در گوشه ای از ميدان شهر متوقف ساخت و داشت با صاحبش کلنجار می رفت. خلق الله هم که با پديده تازه ای روبرو شده بودند، اطراف آن دو نفر اجتماع کردند و براساس فرهنگ و سنت حاکم برجامعه ما، هر کسی ـ دانسته يا ندانسته، جانب خاصی را گرفت و اظهار نظر می کرد.
شکوهی می گفت:«تو از چراغ قرمز عبور کردی و اين کار خلاف قانون است». احمد می گفت: «اسب که زبان نمی فهمد تا از او بخواهيم چراغ قرمز را رعايت کند». شکوهی می گفت: «تو که زبان می فهمی، افسار هم دست تو بود، می خواستی کنترلش کنی». با دخالت مردم، ماجرا به اوج رسيد. هرکسی تّکه ای می پراند. يکی می گفت: درست اينه که دولت اول برای اسب ها کلاس آموزشی داير کنه. دومی با نيشخند ادامه حرف را گرفت: مثل اينکه برای ارابه چی ها هم نقشه کشيدند و فردا، قانونی را از مجلس می گذرانند که ارابه چی هم گواهی نامه لازم دارد. سومی هم تأييد می کرد: راست ميگی والله. قلم و دوات که دست خودشونه، نوشتن قانون هم مثل آب خوردنه.
احمد، بعد از کلی چپ و راست زدن ها و تملق گويی ها، زمانی که ديد پاسبان سمج، تمايلی برای بخشيدن [بخوانيد ناديده گرفتن قانون] نشان نمی دهد، بجای آنکه تسليم قانون گردد، به حيله متوسل شد. او وقتی حمايت جماعت را ديد، انرژی تازه ای گرفت و آخرين خيز را برداشت و رو به آنها کرد و گفت: آخه در کجای قانون نوشته شده عبور گاری از چراغ قرمز ممنوع است؟ و بعدش هم برای اينکه دهان پاسبان بيچاره را ببندد، تهمتی را چاشنی حرفهايش کرد و گفت: صحبت قانون نيست، صحبت تلکه است!
تقريبن چهل سالی است که از اين ماجرا می گذرد. امروز، هم چهره جامعه ايران از بسياری جهات تغيير کرده است، و هم نسل جديدی با حرف و حديثی تازه به ميدان آمده اند. در شهرهای بزرگ و به اصطلاح کلان شهرها، سالهاست که وانت بارها، جانشين گاری دستی ها و ارابه ها شده اند. همين طور ده ها مورد ديگر را نيز می توانيم نام ببريم که همگی نشان از تغيير و دگرباشی دارند. با وجود براين، از لحظه وقوع آن ماجرای ساده و پيش پا افتاده تا همين امروز، بسياری از مسائل فرهنگی و حقوقی و ... هنوز مبهم و پيچيده و بدون پاسخ باقی مانده اند. بطور مثال: چرا مردم دفاع از خلاف کاران را برحمايت از قانون ترجيح می دهند؟ و يا به رغم تحول، پيشرفت و بالا رفتن سطح آموزش، چرا نمی توانيم ميان فرصت طلبی ها با هزينه هايی که بايد پرداخت شوند، تعادلی را برقرار ساخت؟ چرا بخش بزرگی از مردم کشور ما، در رسيدن به اهدافی ناچيز و پيش پا افتاده، همواره از ابزار انگ زدن ها و تهمت زدن ها بهره می گيرند؟
تمايلاتی را که در بالا برشمردم، بهيچوجه با ادعايی که درباره سطح رشد فرهنگی جامعه ابراز ميداريم، همخوانی ندارند. اگرچه تمايل به سواری مجانی، هنوز تمايلی است مسلط در بين بسياری از انسانها و در همه جای جهان وجود دارد و قابل مشاهده اند ولی، درباره وجدان ايرانی و فرصت طلبی های ايرانی، بايد بحث و بررسی ويزه ای را به راه انداخت. اما حقيقتی را که اين داستان واقعی برملا می سازد، مجموعه تهمت هايی است که گروهی تعمدن برپيشانی روسنفکران ايرانی چسبانده بودند که مردم، زبان آنها را نمی فهميدند. مردم زبان پيچيده حقوقی و سياسی را خوب هم می فهميدند ولی، بخاطر يکسری منافع فرصت طلبانه، هرگز نمی خواستند با آنان همراه شوند.
شکوهی می گفت:«تو از چراغ قرمز عبور کردی و اين کار خلاف قانون است». احمد می گفت: «اسب که زبان نمی فهمد تا از او بخواهيم چراغ قرمز را رعايت کند». شکوهی می گفت: «تو که زبان می فهمی، افسار هم دست تو بود، می خواستی کنترلش کنی». با دخالت مردم، ماجرا به اوج رسيد. هرکسی تّکه ای می پراند. يکی می گفت: درست اينه که دولت اول برای اسب ها کلاس آموزشی داير کنه. دومی با نيشخند ادامه حرف را گرفت: مثل اينکه برای ارابه چی ها هم نقشه کشيدند و فردا، قانونی را از مجلس می گذرانند که ارابه چی هم گواهی نامه لازم دارد. سومی هم تأييد می کرد: راست ميگی والله. قلم و دوات که دست خودشونه، نوشتن قانون هم مثل آب خوردنه.
احمد، بعد از کلی چپ و راست زدن ها و تملق گويی ها، زمانی که ديد پاسبان سمج، تمايلی برای بخشيدن [بخوانيد ناديده گرفتن قانون] نشان نمی دهد، بجای آنکه تسليم قانون گردد، به حيله متوسل شد. او وقتی حمايت جماعت را ديد، انرژی تازه ای گرفت و آخرين خيز را برداشت و رو به آنها کرد و گفت: آخه در کجای قانون نوشته شده عبور گاری از چراغ قرمز ممنوع است؟ و بعدش هم برای اينکه دهان پاسبان بيچاره را ببندد، تهمتی را چاشنی حرفهايش کرد و گفت: صحبت قانون نيست، صحبت تلکه است!
تقريبن چهل سالی است که از اين ماجرا می گذرد. امروز، هم چهره جامعه ايران از بسياری جهات تغيير کرده است، و هم نسل جديدی با حرف و حديثی تازه به ميدان آمده اند. در شهرهای بزرگ و به اصطلاح کلان شهرها، سالهاست که وانت بارها، جانشين گاری دستی ها و ارابه ها شده اند. همين طور ده ها مورد ديگر را نيز می توانيم نام ببريم که همگی نشان از تغيير و دگرباشی دارند. با وجود براين، از لحظه وقوع آن ماجرای ساده و پيش پا افتاده تا همين امروز، بسياری از مسائل فرهنگی و حقوقی و ... هنوز مبهم و پيچيده و بدون پاسخ باقی مانده اند. بطور مثال: چرا مردم دفاع از خلاف کاران را برحمايت از قانون ترجيح می دهند؟ و يا به رغم تحول، پيشرفت و بالا رفتن سطح آموزش، چرا نمی توانيم ميان فرصت طلبی ها با هزينه هايی که بايد پرداخت شوند، تعادلی را برقرار ساخت؟ چرا بخش بزرگی از مردم کشور ما، در رسيدن به اهدافی ناچيز و پيش پا افتاده، همواره از ابزار انگ زدن ها و تهمت زدن ها بهره می گيرند؟
تمايلاتی را که در بالا برشمردم، بهيچوجه با ادعايی که درباره سطح رشد فرهنگی جامعه ابراز ميداريم، همخوانی ندارند. اگرچه تمايل به سواری مجانی، هنوز تمايلی است مسلط در بين بسياری از انسانها و در همه جای جهان وجود دارد و قابل مشاهده اند ولی، درباره وجدان ايرانی و فرصت طلبی های ايرانی، بايد بحث و بررسی ويزه ای را به راه انداخت. اما حقيقتی را که اين داستان واقعی برملا می سازد، مجموعه تهمت هايی است که گروهی تعمدن برپيشانی روسنفکران ايرانی چسبانده بودند که مردم، زبان آنها را نمی فهميدند. مردم زبان پيچيده حقوقی و سياسی را خوب هم می فهميدند ولی، بخاطر يکسری منافع فرصت طلبانه، هرگز نمی خواستند با آنان همراه شوند.
۱ نظر:
آقای درویش پور عزیز
مجموعه کشور-ملت ما مجموعه ای سخت ناهمگن است.رشد فرهنگی در گسست اش از تحولات اقتصادی وتکنولوژیک و مادی اجتماع به پوسته ای سخت نازک و غیرمقاوم برروی مغزه سنتی اجتماع ما تبدیل شده است. در مواجهه بامساله ناشی از زندگی اجتماعی ،فشار مغزه سنتی ، این پوسته نازک را می دراند و خود را می نمایاند.من علت ناپایداری یا نهادینه نشدن تحولات فرهنگی را گسست آن از متن مادی و عینی اجتماع می دانم.شما اگر دقت کنید این گسست را در افراد هم می توانید ببینید.یک مثال خیلی کوچک و محدود براتون می زنم.فردی با تمایلات سنتی در مقوله حقوق زنان از دموکراسی در قدرت سیاسی دفاع می کند !یعنی با محروم انگاشتن نیمی از شهروندان از قدرت ، از دموکراسی دفاع میکند!!! اینکه این دفاع از دموکراسی به چه صورتی از آن خواهد انجامید خود یک مساله بزرگ است.به نظر من ، فرهنگ ما المثنی است و این المثنی بودنش باعث شده است که ما پیوستگی بین بخشهای مادی و فرهنگی را از دست بدهیم و د رهر بخش سازی جداگانه بزنیم.نه فرهنگ کنونی پشتیبان تحولات مادی است و نه تحولات مادی قادر به تحول فرهنگی.چگونه است مایی که مدرنیسم را به مانند خالقان آن تجربه نکرده به استقبال پست مدرنیسم رفته ایم؟آیا رابطه ای واقعی بین این دو وجود دارد؟!
نی لبک
http://neylabak1.blogspot.com
ارسال یک نظر