آدولف هيتلر ديکتانور آلمان، در جوانی شغلاش نقاشی پوسترهای تبليغاتی بود و مهاتما گاندی، محبوبترين شخصيت جهانی در قرن بيستم، حرفهاش وکيل دادگستری.
مهاتما گاندی باوجودیکه سايه استعمار را بر بالای سر داشت و هر روز آنرا با پوست و گوشت و خون خويش لمس میکرد؛ هرگز از شعار تبليغاتی مرگ براستعمار بهره نگرفت. در نگاه سازندهگرايانه، صلحجويانه و عدالتخواهانه، حضور مرگ، حتا بهصورت شعاری و لحظهای هم خطرناک و بیمعناست. مضافا، نگاه گاندی همواره رو به جلو بود نه به گذشتهای تيره که خود را بر زندگی آن روز مردم و کشور تحميل کرده بود. او پيش و بيش از همه به هندوستان و آينده ملتی میانديشيد که ترکيبی بودند از هفتاد و دو فرقه و مذهب مختلف و متضاد. توجه همه جانبهای به خلائی داشت که از فردای خروج استعمار انگلستان، میتوانست برکشور حاکم گردد. و خلاصه دقت او روی روانشناسی و فرهنگ ملتی بود که سالهای متمادی بردهوار و با نفرت و حس انتقامجويی زندگی کردند و تا حدودی به آن خو گرفته بودند؛ و اگر چنين انرژیای بدون مقدمه و قاعده و آموزش ناگهان آزاد میگشتند، چهبسا ممکن بود که آنها در مقام بردهداری تازه و با نام و نشان رهبران فرقهها و مذاهب، کل جامعه و مردم را بارديگر و با شعاری ديگر، در جهت تحقق مناسبات بردگی، سوق دهند.
همين نمونهها نشان میدهند که گاندی هم دستی در قانون داشت و هم قواعد بازی را خوب میشناخت. و اتفاقا، بر يک اصل کاملا بديهی آگاهی داشت که نه تنها در هندوستان، بلکه در جهان سوم، توافق برسر برنامههای منفی، دامنزدن به حس تنفر و انتقامجويی از دشمن، برای مردم آسانتر از موافقت دربارۀ هر کار مثبتی است. از اين منظر، گريز آشکارش از توافقهای سلبی، تنها میتوانستند يک معنا را برسانند که تکيه بربازیهای بیقاعده، تبليغی و شعاری، پس از خروج انگلستان، یعنی افتادن در چاه درگيریهای داخلی.
برعکس، آدولف هيتلر، بهترين و آسانترين کانال ارتباط ميان بلندپروازیهای خود و افکار عمومی را، تبليغات میديد. ظاهرا روانشناسی تودهها را خوب میشناخت و میدانست که اذهان عمومی، شيفتهی ژستهای تبليغی و جملات ساده و کوتاه هيجانی هستند. اما بازیهای سياسیـتبليغی در همهی نقاط جهان، عموما مبتنی بر هيچ قاعدهای نيستند. مثل بسياری از فيلمهای تبليغاتی را میمانند که روزانه در کانالهای مختلف تلويزيون و يا در سينماها میبينيم. مثلا با جويدن فلان آدامس از بهمان شرکت در خيابانی، ناگهان سروکلهی ده نفر پيدا میشوند که دهانت را میبويند و لبت را میبوسند. بی هيچ مقدمهای و بدون هيچ دليلی! در اين مبادله، فرد و انتخاباش بیمعناست و انسان، فاقد جايگاه حقيقی و حقوقی است و مهمتر، فاقد ارزش و اعتبار!
گاندی برای تحقق برنامههای خويش، تنها میتوانست به افرادی مانند «نهرو»ها که قاعده بازی را خوب میشناختند، متکی باشد. برعکس، بنايی را که هيتلر مبتکر و سازندهاش بود، مثل همان فيلم تبليغاتی، فقط میتوانست جای آدمهای کممايه، غيراخلاقی و بیوجدانی نظير هیملرها (Heinrich Himmler) و هايدريشها (Reinhard Heydrich) باشند. تفاوت ميان اين دو، تنها تفاوت بر سر انسانهای غيراخلاقی و انسانهای پايبند به اخلاق در رأس قدرت نيست، بلکه تفاوت ميان دو جامعهی اخلاقی و جامعهای بغايت غيراخلاقی است. کسی که متوجه اين معنا و تفاوت نشده باشد، مفهوم و منظور طرح ساماندهی اينترنت، طرح طبقهبندی ژورناليستها، طرح ستاردار شدن دانشجويان و يورش به تجمع مسالمتآميز و قانونی زنان در بيستودوّم خرداد 85 را، درست درک نکرده است.
مهاتما گاندی باوجودیکه سايه استعمار را بر بالای سر داشت و هر روز آنرا با پوست و گوشت و خون خويش لمس میکرد؛ هرگز از شعار تبليغاتی مرگ براستعمار بهره نگرفت. در نگاه سازندهگرايانه، صلحجويانه و عدالتخواهانه، حضور مرگ، حتا بهصورت شعاری و لحظهای هم خطرناک و بیمعناست. مضافا، نگاه گاندی همواره رو به جلو بود نه به گذشتهای تيره که خود را بر زندگی آن روز مردم و کشور تحميل کرده بود. او پيش و بيش از همه به هندوستان و آينده ملتی میانديشيد که ترکيبی بودند از هفتاد و دو فرقه و مذهب مختلف و متضاد. توجه همه جانبهای به خلائی داشت که از فردای خروج استعمار انگلستان، میتوانست برکشور حاکم گردد. و خلاصه دقت او روی روانشناسی و فرهنگ ملتی بود که سالهای متمادی بردهوار و با نفرت و حس انتقامجويی زندگی کردند و تا حدودی به آن خو گرفته بودند؛ و اگر چنين انرژیای بدون مقدمه و قاعده و آموزش ناگهان آزاد میگشتند، چهبسا ممکن بود که آنها در مقام بردهداری تازه و با نام و نشان رهبران فرقهها و مذاهب، کل جامعه و مردم را بارديگر و با شعاری ديگر، در جهت تحقق مناسبات بردگی، سوق دهند.
همين نمونهها نشان میدهند که گاندی هم دستی در قانون داشت و هم قواعد بازی را خوب میشناخت. و اتفاقا، بر يک اصل کاملا بديهی آگاهی داشت که نه تنها در هندوستان، بلکه در جهان سوم، توافق برسر برنامههای منفی، دامنزدن به حس تنفر و انتقامجويی از دشمن، برای مردم آسانتر از موافقت دربارۀ هر کار مثبتی است. از اين منظر، گريز آشکارش از توافقهای سلبی، تنها میتوانستند يک معنا را برسانند که تکيه بربازیهای بیقاعده، تبليغی و شعاری، پس از خروج انگلستان، یعنی افتادن در چاه درگيریهای داخلی.
برعکس، آدولف هيتلر، بهترين و آسانترين کانال ارتباط ميان بلندپروازیهای خود و افکار عمومی را، تبليغات میديد. ظاهرا روانشناسی تودهها را خوب میشناخت و میدانست که اذهان عمومی، شيفتهی ژستهای تبليغی و جملات ساده و کوتاه هيجانی هستند. اما بازیهای سياسیـتبليغی در همهی نقاط جهان، عموما مبتنی بر هيچ قاعدهای نيستند. مثل بسياری از فيلمهای تبليغاتی را میمانند که روزانه در کانالهای مختلف تلويزيون و يا در سينماها میبينيم. مثلا با جويدن فلان آدامس از بهمان شرکت در خيابانی، ناگهان سروکلهی ده نفر پيدا میشوند که دهانت را میبويند و لبت را میبوسند. بی هيچ مقدمهای و بدون هيچ دليلی! در اين مبادله، فرد و انتخاباش بیمعناست و انسان، فاقد جايگاه حقيقی و حقوقی است و مهمتر، فاقد ارزش و اعتبار!
گاندی برای تحقق برنامههای خويش، تنها میتوانست به افرادی مانند «نهرو»ها که قاعده بازی را خوب میشناختند، متکی باشد. برعکس، بنايی را که هيتلر مبتکر و سازندهاش بود، مثل همان فيلم تبليغاتی، فقط میتوانست جای آدمهای کممايه، غيراخلاقی و بیوجدانی نظير هیملرها (Heinrich Himmler) و هايدريشها (Reinhard Heydrich) باشند. تفاوت ميان اين دو، تنها تفاوت بر سر انسانهای غيراخلاقی و انسانهای پايبند به اخلاق در رأس قدرت نيست، بلکه تفاوت ميان دو جامعهی اخلاقی و جامعهای بغايت غيراخلاقی است. کسی که متوجه اين معنا و تفاوت نشده باشد، مفهوم و منظور طرح ساماندهی اينترنت، طرح طبقهبندی ژورناليستها، طرح ستاردار شدن دانشجويان و يورش به تجمع مسالمتآميز و قانونی زنان در بيستودوّم خرداد 85 را، درست درک نکرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر