دوشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۵

بی ياد تو وبلاگ کی کنم باز؟ ـ ۲

اولين‌باری که احساس کردم حرفی روی دلم سنگينی می‌کند و می‌خواهم آن‌را برای جمع بزرگ‌تری عنوان کنم؛ هنوز نوجوان بودم و چند ماهی تا رسيدن به مرز پانزده‌سالگی باقی مانده بود. اما چه کسی به حرف و دردِ دل يک نوجوان اهميت می‌داد؟ و تازه، بعد از گذشت آن همه سال‌ها، چه به‌کار امروزمان می‌خورد اين خاطرات، و هدف از طرح آن چيست؟
اگر بپذيريم که خشت‌های سمت‌گيری، هويت‌يابی و شکل‌گيری ساختارهای فکری، همه و همه در دوران بلوغ چيده می‌شوند، آن‌گاه ناگزيريم تا تسليم واقعيتی گرديم که سکوت اجباری نوجوانان در اين دوره سنی، بدين معناست که زمينه‌های مادی و معنوی شکل‌گيری چهره‌های دوگانه و شخصيت‌های پنهان‌کار را در آينده مهيا و ممکن خواهد ساخت. شخصيت‌هايی که در هرشرايط و موقعيتی، از شفاف‌شدن واهمه دارند! حتا به‌ترين، مطلوب‌ترين و صادق‌ترين‌ها نيز، راه‌کارهای مخفی و زيرزمينی را، برديگر فعاليت‌های شفاف و عريان ترجيح می‌دهند. باور نمی‌کنيد؟ بارديگر ساختار کليه‌ی نهادهای سياسی، اجتماعی و فرهنگی را مجددا مورد بررسی قرار دهيد، همه آنان پيش از اين‌که تابع بخش‌نامه‌های کتبی‌ـ‌علنی باشند، بيش‌تر پيرو دستورالعمل‌های شفاهی‌ـ‌پنهانی هستند.
حالا برگرديم به اصل داستان. نمی‌دانم سال پيش‌اش چه اتفاقی افتاد که آن سال، دو اداره آموزش و پرورش و تربيت‌بدنی تصميم گرفتند تمام نيازمندی‌های جشن، از جمله نيروی انسانی را، که در اجرای مراسم رژه و ديگر بازی‌های نمايشی جشن چهارم آبان شرکت داده می‌شدند؛ از دبيرستان ما انتخاب و تأمين کنند. شايد يکی از دلايل چنين تصميمی، موقعيت جغرافيايی دبيرستان بود که در بيخِ گوش تنها استاديوم ورزشی فوتبال و تنها سالن سرپوشيده ورزشی شهر قرار داشت.
دبيران ورزش، هر روز، يک ليست صدوسی‌ـ‌چهل نفری را به اجبار صدا می‌زدند و برای تمرين می‌بردند. تا آن‌جايی که حافظه‌ام ياری می‌دهد، در يک دبیرستان چهارصد تا چهارصدوپنجاه نفری، غیبت اين دانش‌آموزان در ساعات تفريح، کاملا ملموس بود. به‌قدری ملموس که تعدادی از ذهن‌ها را فعال ساخت تا هر يک از ما، از بچه‌های همکلاسی بپرسيم که بعد از يک‌ماه تمرين و زحمت و تلاش، آيا روز جشن، خانواده‌شان را هم دعوت خواهند کرد يا نه؟ پاسخ‌شان روشن بود، فکر نمی‌کنيم! چرايش را هم پيشاپيش می‌گفتند که از کجا بدانيم خانواده‌ها دعوت می‌شوند يا نه؟ دبير ورزش هم گفته بود که مسئول دعوت فرماندار شهر است و ما اطلاع چندانی نداريم.
ناگهان فکری بخاطرم رسيد که اگر بچه‌ها، هفته قبل از جشن، دسته‌جمعی تهدید کنند که در صورت عدم دعوت از خانواده‌های‌مان، در مراسم شرکت نخواهيم کرد، مسئولين و برگزارکنندگان نيز اجبارا تسلیم خواهند شد. اما مسئله اصلی اين بود که به‌ترين کانال ارتباطی ميان پيش‌نهادم با آن جمع بزرگ چه چيز است و به چه طريقی می‌توانم اين پيام را، آسان‌تر و مطمئن‌تر به گوش آن‌ها برسانم؟ با توجه به دانسته‌ها و سابقه‌ی دانش‌اموزان دبيرستان ما که تا سال‌های 32 و بعد از آن وجود داشت؛ تنها يک راه به‌خاطرم رسيد: اعلاميـــــه!
يک متن هفت‌هشت خطی و بعد چندبار تصحيح، تهيه کردم. سه برگ کاغذ و دو برگ کاربون برداشتم و با دستِ چپ، متن را نوشتم. دو روز تمام توی جیب بغلم ماند تا اين‌که در ساعت ورزش‌ و در يک فرصت مناسب، آن‌ها را به پشت درِ تخته‌ای توالت چسباندم. ولی از بد حادثه، گويا اولين چشمی که آن‌را خواند، چشم ناپاکی بود و هنوز چیزی به زمان زنگ تفريح نمانده بود که به‌اطلاع رئيس دبيرستان که مرد بسيار اديب و نازنينی بود رسانيد و تمام زحمت‌هايم به آنی برباد رفت. او خود را به توالت رساند و بدون سر و صدا آن‌ها را جمع کرد.
ذهن خسته و عصبانيم از اين شکست، نه تنها درسی نگرفت [که نمی‌توانست هم بگيرد] بل‌که، خوشحال بودم که دست‌کم می‌توانم با استناد به اين واقعه ـ‌که تازه داشت روی زبان‌ها می‌افتاد‌ـ موضوع را بطور شفاهی برای ديگران بازگويی کنم. اما در يکی از اين واگويی‌ها، يکی از بچه‌های مدرسه که عضو تيم کلنی واليبال شهر بود گفت: ده بار هم اگر اعلاميه بگذارند، هنوز کسی نخوانده آن‌ها را جمع خواهند کرد. تازه فايده اين کارها چيست؟ از اين بچه‌ها کاری هم ساخته نيست! فکر خوب، فکری‌ست که بشود پياده‌اش کرد! چطوری؟ راهش هم مشخصه. تو اهل عمل هستی؟ پرسيدم برای چه کاری؟ گفت کارت ورودی را جعل کنيم.
کارت ورودی دانش‌آموزان دختر و پسر، ورزش‌کاران، پيش‌آهنگان و شيربچه‌ها، بريده مقوايی بود با مهر تربيت‌بدنی. دوست ورزشکار ما موسا، سه کارت ورودی تهيه کرد و همراه با من و عطاء [يکی ديگر از بچه‌های محله] و بعد يک هفته کار، سی تا سی‌وپنج کارت ورودی آماده کرديم. از ميان آن‌ها بيست کارت را که به‌ترين‌ها بودند انتخاب کرديم. در روز مراسم، هريک از ما کارت‌ها را ميان بعضی از همکلاسی‌ها و بچه‌های محله تقسيم کرديم و همه نيز بدون کوچک‌ترين مشکلی از درکنترل عبور کردند. اما نتايج واقعی آن کار را، مسلما بعد گذشت چندين سال، تازه می‌توانستم فهم و درک کنم که در يک جامعه استبدادی، اگر ابزاری برای انتقال پيام‌ها و ايده‌ها وجود نداشته باشند، خود‌به‌خود و اتوماتيک‌وار عمل‌گرايی صرف جاذبه خواهند داشت. نگاه، توجه، اهداف و مهم‌تر فرديت‌ات، در زير لگذهای افرادی که ماهرتر و کارايی بيش‌تر در اين زمينه‌ها دارند، خرد و له خواهند شد.

در همين زمينه:
بخش اول بی‌ياد تو وبلاگ کی کنم باز؟ ـ ۱
سه منبع و سه جزء