در ارتباط با بحران زيست محيطی و هوای ناپاک تهران که به چه دليل پايتخت کشور بيش از ٥ سال ديگر تاب و تحمل شرايط بحرانی فعلی را نخواهد داشت؛ نخستين توصيه اين که لطفن گزارش جامع و آماری «زندگی در تهران ناممکن میشود» را در روزنامه اعتماد ملی بخوانيد.
دوم، اگر اهل دروغ، نيرنگ و شانه خالیکردن از زير بار مسئوليتی که بر گرده همه ما سنگينی میکند نباشيم، فهم و علت بحران کنونی، زياد هم پيچيده نيست. بخشی از اين بحران به نادانی، بیتوجهی و عدم مسئوليتپذيری عمومی مربوط میشوند و بخش عمدهاش، به ناپاکیهای فکری خواص.
سوم، يک محاسبه ساده و سرانگشتی از شرايط کنونی، نشان میدهد که دامنهی بحران، از مرزهای خطرناک هم گذشته است. اگر آلودگی هوای تهران را با آلودگیهای آبهای دريای کاسپين و خليج فارس؛ با خشک شدن تعدادی از درياچهها و مردابهای کشور و گسترش رو به افزون مناطق کويری؛ با نابودی و قطع عمدی، منظوردار و بیرويه درختان جنگلی شمال و صدور مجوزهای غيرقانونی برای هزاران هکتار مراتع و باغها و فضای سبز و تبديل آنها به شهرکهای ويلا نشين و همينطور با 32 هزار روستاهايی که خالی از سکنه است ارتباط دهيم؛ آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد که نه تنها مردم تهران، بلکه همه ما ايرانيان، اعم از پير و جوان، آرام آرام در حال مُردن هستيم!
بیمعناترين کار در چنين شرايطی، انتقاد کردن، خصوصن از جانب افرادی که سهم و مسئوليت و دستی در ويرانی و نابودی کشور داشتند و دارند. همين آقای کروبی و حزب اعتماد ملیاش که اکنون در جامه اپوزيسيون متظاهر میگردند و نقش بازی میکنند، بهخوبی و دقيقتر از من و شما میداند که يک نمونه از مسئوليتاش [که مُشت نمونهایست از خروار] در زمان سرپرستی و نمايندگی ايشان در دوره حج خونين، چه بودجه کلانی برای برپايی آن نمايش بیمحتوا هزينه کرده بودند. بودجهای که با پول آن حداقل، میتوانستيم يک شاخه فاضلآب در تهران بکشيم.
چهارم، اگر میگويند حل بحران زيست محيطی در ايران بسيار پيچيده است، اغراق نمیکنند. اساس بحران ناشی از جابهجايی و عدم ظرفيت و توان فکری نيروهايیست که اهرم قدرت را در سه دهه گذشته در دست گرفتهاند. اما مهمتر و برعکس، بهترين راهکاری که میشود در اين عرصه ارائه داد، راهکاریست که بيشتر جنبههای فرهنگیـاجتماعی را برجسته کند. چرا که معضل کنونی، از يکطرف معضل فرهنگیـتربيتی است. در جامعهای که بر سر در پارکها مینويسند: گُل بر روی شاخهاش زيباترست تا در دست شما! هر نوع تغيير و جابهجايی و انتخابی، نقش موقتی و مُسکن را دارند.
از طرف ديگر، در سيستم ملوکالطوايفی سياسیای که هم اکنون برجامعه ايران حاکم است، مسئوليتها مشخص و تفکيکپذير نيستند. چرا که ميان جايگاه و سهم و نقشی که فرد در قدرت دارد، بههيچوجه نمیتوان توازنی برقرار کرد. وانگهی در چنين سيستمی، هم منافع و هم نيروها، بطور عمودی تقسيم و دستهبندی میشوند. در نتيجه صرف نظر از مقدار سهمی که هرکسی در چپاول و تخريب دارد، رقابت ميان دو يا چند گروه، رقابتی است ترکيبی و متشکل از مجموعهای از قشرها و نيروهای مختلف اجتماعی. از اين منظر، برای چنين جامعهای نخستين راه حل، راه انداختن جنبشی فرهنگیـاخلاقیست تا از يکسو اخلاق و خميرمايه ثبات اجتماعی را دوباره مقوّم سازد و اما از سوی ديگر، وجدان عمومی را معذّب و وادار به واکنش نمايد. وجدانی که سالهاست در خواب زمستانی فرو رفته است.
بحران زيست محيطی ايران را، تنها با اتکا به انقلاب سبز میتوان چاره انديشی و درمان کرد. همينجا اضافه کنم که قصدم از اين سخن، بههيچوجه پيچيدن نسخه برای ديگران نيست! ولی و از طرف ديگر، میدانم که بدون فکر سبز، نه میشود زندگی کرد و نه میتوان انسانی را دوست داشت. بهزعم من، انقلاب سبز يعنی گرفتن آئينهای در برابر چشمان مردم، تا بارديگر چهره واقعی خود را بهطور دقيق ببينند. انقلاب سبز، يعنی تشکيلات معلمان کشور، بجای اعتراض و اعتصاب برای حقوقهای معوقه، يکبار هم برای سلامتی کودکان دبستان اعتصاب کنند؛ يا حداقل بهطور همآهنگ، برپشت کيفشان بنويسند: من به هوای سالم احتياج دارم! چهکسی در اين کشور به فکر ماست؟ انقلاب سبز، يعنی از فردا، چنين معضلی را پشت گوش نيانداختن، وقت و بیوقت، در بارهاش نوشتن و افکار عمومی را مخاطب قراردادن. آنقدر بايد گفت و نوشت، تا مردم از روی وجدان و داوطلبانه، بهعنوان مثال، سوار ماشينهای از رده خارج شده، نگردند.
جامعهای که به اين سطح از رشد برسد، بديهیست که برای بخشی سياسی آن چارهانديشی خواهد کرد. راهحلهای دقيق و قابل اجرا مثلا فدراتيو، برای سرزمينی که وسيع و گستردهترست، ارائه خواهد داد. و گرنه پيشنهادهای انتقال مرکز به نقطهای ديگر و يا انتقال وزارتخانه به مراکز استانها، پيشنهاد همهجانبه و کارشناسی شدهای نيست. وقتی حيات و شريان اقتصادی و سياسی کشور وابسته به مرکز است، انتقال پايتخت مثلا به دشت قزوين و حتا کوير لوت، يک راهحل موقتی است و بعد چند سال، مثل همين تهران، آنجا هم رشد ناموزنی خواهد داشت و دوباره مشکل حاشيهنشينی، آب و برق و فاضلآب و حمل و نقل، گريبانگير خواهند شد. در کشور آلمان که جابهجايی مسکن ثبت میگردند و از هر نظر قابل کنترل است، انتقال شهر مرکزی از بُن به برلين سبب شد که بيش از سی هزار نفر، بیآنکه نام و نشانی خود را در شهرداری ثبت کنند، سياه و غير رسمی در آن شهر زندگی میکنند. حالا ايران جای خود دارد.
دوم، اگر اهل دروغ، نيرنگ و شانه خالیکردن از زير بار مسئوليتی که بر گرده همه ما سنگينی میکند نباشيم، فهم و علت بحران کنونی، زياد هم پيچيده نيست. بخشی از اين بحران به نادانی، بیتوجهی و عدم مسئوليتپذيری عمومی مربوط میشوند و بخش عمدهاش، به ناپاکیهای فکری خواص.
سوم، يک محاسبه ساده و سرانگشتی از شرايط کنونی، نشان میدهد که دامنهی بحران، از مرزهای خطرناک هم گذشته است. اگر آلودگی هوای تهران را با آلودگیهای آبهای دريای کاسپين و خليج فارس؛ با خشک شدن تعدادی از درياچهها و مردابهای کشور و گسترش رو به افزون مناطق کويری؛ با نابودی و قطع عمدی، منظوردار و بیرويه درختان جنگلی شمال و صدور مجوزهای غيرقانونی برای هزاران هکتار مراتع و باغها و فضای سبز و تبديل آنها به شهرکهای ويلا نشين و همينطور با 32 هزار روستاهايی که خالی از سکنه است ارتباط دهيم؛ آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد که نه تنها مردم تهران، بلکه همه ما ايرانيان، اعم از پير و جوان، آرام آرام در حال مُردن هستيم!
بیمعناترين کار در چنين شرايطی، انتقاد کردن، خصوصن از جانب افرادی که سهم و مسئوليت و دستی در ويرانی و نابودی کشور داشتند و دارند. همين آقای کروبی و حزب اعتماد ملیاش که اکنون در جامه اپوزيسيون متظاهر میگردند و نقش بازی میکنند، بهخوبی و دقيقتر از من و شما میداند که يک نمونه از مسئوليتاش [که مُشت نمونهایست از خروار] در زمان سرپرستی و نمايندگی ايشان در دوره حج خونين، چه بودجه کلانی برای برپايی آن نمايش بیمحتوا هزينه کرده بودند. بودجهای که با پول آن حداقل، میتوانستيم يک شاخه فاضلآب در تهران بکشيم.
چهارم، اگر میگويند حل بحران زيست محيطی در ايران بسيار پيچيده است، اغراق نمیکنند. اساس بحران ناشی از جابهجايی و عدم ظرفيت و توان فکری نيروهايیست که اهرم قدرت را در سه دهه گذشته در دست گرفتهاند. اما مهمتر و برعکس، بهترين راهکاری که میشود در اين عرصه ارائه داد، راهکاریست که بيشتر جنبههای فرهنگیـاجتماعی را برجسته کند. چرا که معضل کنونی، از يکطرف معضل فرهنگیـتربيتی است. در جامعهای که بر سر در پارکها مینويسند: گُل بر روی شاخهاش زيباترست تا در دست شما! هر نوع تغيير و جابهجايی و انتخابی، نقش موقتی و مُسکن را دارند.
از طرف ديگر، در سيستم ملوکالطوايفی سياسیای که هم اکنون برجامعه ايران حاکم است، مسئوليتها مشخص و تفکيکپذير نيستند. چرا که ميان جايگاه و سهم و نقشی که فرد در قدرت دارد، بههيچوجه نمیتوان توازنی برقرار کرد. وانگهی در چنين سيستمی، هم منافع و هم نيروها، بطور عمودی تقسيم و دستهبندی میشوند. در نتيجه صرف نظر از مقدار سهمی که هرکسی در چپاول و تخريب دارد، رقابت ميان دو يا چند گروه، رقابتی است ترکيبی و متشکل از مجموعهای از قشرها و نيروهای مختلف اجتماعی. از اين منظر، برای چنين جامعهای نخستين راه حل، راه انداختن جنبشی فرهنگیـاخلاقیست تا از يکسو اخلاق و خميرمايه ثبات اجتماعی را دوباره مقوّم سازد و اما از سوی ديگر، وجدان عمومی را معذّب و وادار به واکنش نمايد. وجدانی که سالهاست در خواب زمستانی فرو رفته است.
بحران زيست محيطی ايران را، تنها با اتکا به انقلاب سبز میتوان چاره انديشی و درمان کرد. همينجا اضافه کنم که قصدم از اين سخن، بههيچوجه پيچيدن نسخه برای ديگران نيست! ولی و از طرف ديگر، میدانم که بدون فکر سبز، نه میشود زندگی کرد و نه میتوان انسانی را دوست داشت. بهزعم من، انقلاب سبز يعنی گرفتن آئينهای در برابر چشمان مردم، تا بارديگر چهره واقعی خود را بهطور دقيق ببينند. انقلاب سبز، يعنی تشکيلات معلمان کشور، بجای اعتراض و اعتصاب برای حقوقهای معوقه، يکبار هم برای سلامتی کودکان دبستان اعتصاب کنند؛ يا حداقل بهطور همآهنگ، برپشت کيفشان بنويسند: من به هوای سالم احتياج دارم! چهکسی در اين کشور به فکر ماست؟ انقلاب سبز، يعنی از فردا، چنين معضلی را پشت گوش نيانداختن، وقت و بیوقت، در بارهاش نوشتن و افکار عمومی را مخاطب قراردادن. آنقدر بايد گفت و نوشت، تا مردم از روی وجدان و داوطلبانه، بهعنوان مثال، سوار ماشينهای از رده خارج شده، نگردند.
جامعهای که به اين سطح از رشد برسد، بديهیست که برای بخشی سياسی آن چارهانديشی خواهد کرد. راهحلهای دقيق و قابل اجرا مثلا فدراتيو، برای سرزمينی که وسيع و گستردهترست، ارائه خواهد داد. و گرنه پيشنهادهای انتقال مرکز به نقطهای ديگر و يا انتقال وزارتخانه به مراکز استانها، پيشنهاد همهجانبه و کارشناسی شدهای نيست. وقتی حيات و شريان اقتصادی و سياسی کشور وابسته به مرکز است، انتقال پايتخت مثلا به دشت قزوين و حتا کوير لوت، يک راهحل موقتی است و بعد چند سال، مثل همين تهران، آنجا هم رشد ناموزنی خواهد داشت و دوباره مشکل حاشيهنشينی، آب و برق و فاضلآب و حمل و نقل، گريبانگير خواهند شد. در کشور آلمان که جابهجايی مسکن ثبت میگردند و از هر نظر قابل کنترل است، انتقال شهر مرکزی از بُن به برلين سبب شد که بيش از سی هزار نفر، بیآنکه نام و نشانی خود را در شهرداری ثبت کنند، سياه و غير رسمی در آن شهر زندگی میکنند. حالا ايران جای خود دارد.