در آخرين دههی قبل از انقلاب، و با رشد روز افزون ورود دختران به دبيرستانها و دانشگاههای کشور، ساختار سنتی خانواده ايرانی و فرهنگ حاکم بر آن نيز، داشت آرام آرام رو به سمت تلاشی ميرفت. اما اين تلاشی درونزا نبود. يعنی اگرچه در ظاهر بخش عمدهای از خانوادهها خود را بر شرايط روز زندگی، مثلا پذيرش داوطلبانه خدمت سربازی دختران منطبق میساختند ولی، اساس چنين انطباقی را مقولهای بهنام ناچاری و تمکين شکل میدادند. بديهیست که در بسياری از عرصهها و از جمله در روابط خانوادگی، ما با دوگانهگیهايی روبهرو بوديم و همين دوگانهگیها، علت و مضمون بسياری از درگيریهای درون خانوادگیها را رقم میزدند. درگيریهايی که از يکسو ناشی از نگاههای متفاوت دو نسل مختلف در زير يک سقف، آنهم سقفی که ارکاناش از جهات مختلفی متزلزل گشته بود میشدند؛ و اما از سوی ديگر، برای ترميم و بازسازی آن، هنوز الگو و جايگزين مناسبی وجود نداشت.
بحث خانواده در ايران، بهخصوص بعد از انقلاب و جنگ که روند تلاشی را بسيار تسريع کردند، بحثی است مهم، گسترده و پيچيده. اما هدف از اين اشاره کوتاه و گذرا، نقل موضوعیست که اگر قبل از انقلاب، بار اکثر درگيریهای درون خانوادگی، بر دوش دختران همنسل ما سنگينی میکرد؛ اگر همهی چارچوبها و قيد و بندها، متوجه دختران بود و نخست آنها بودند که صدای انتقادها و اعتراضها را در درون خانوادههای متوسط شهری جاری میساختند؛ اکنون، همه آنها در جايگاه مادران قرار گرفتهاند و متأسفانه بخش عمدهای از آنان، بهرغم فعاليتهای اجتماعی و سياسی در گذشته؛ میخواهند دوباره همان قيد و بندها را با همان مختصات، بر فرزندان خود تحميل کنند؟!
علت اين گردش سيکلی و دايرهوار چيست؟ مسلمن پاسخهای متفاوتی میتوان براين پرسش نوشت ولی از منظر جامعه شناختی، چنين پديدهای ناشی از يکسری نارسايیها و ضعفهای فرهنگی است. شايد [میگويم شايد!] دليل بسياری از مشکلات کنونی، علت فرهنگی داشته باشد. اما، من بهجای ورود به اين عرصه، دردِ دلهای ساده و بیآلايش دخترکی نوجوان را [بدون هيچ تغيير و تصحیحی] میگذارم که بهرغم سادگی، بهنظر از جهات مختلفی عميق است و رسا و گويا:
" عوامل دوری از مادر "
اول از همه از خودم شروع میکنم. اول اوضاع خود را همراه با همهی عیب هایش شرح می دهم:
تا جایی که یادم می آید، در دوران دبستان بچه ای بودم نسبتا آرام، ساکت و به شدت خجالتی.به طوری که هر کس مرا طرف صحبتش قرار می داد، از روی شرم صورتم گر می گرفت و سرخ می شدم. به همین دلیل در مدرسه، به لبو معروف شده بودم. مسلما در آن زمان، سؤال پرسیدن از مادر در مورد مشکلات شخصی زنانه، کاری به دور از شرم و حیا می دیدم.
تا سال اول راهنمایی این گونه بچه ای آرام و به قول معروف مثبت بودم. ولی هنگامی که پا به دوره ی راهنمایی گذاشتم، متوجه ی تغییرات متفاوت اطرافم با سال های گذشته شدم. هم سن و سال هایم را خیلی جلوتر از خود می دیدم و یک نوع حس زیاده خواهی درباره ی دانستن در من پیدا و شروع به رشد کرد. ولی باز همان طور خجالتی بودم و حتی بچه ها می ترسیدند،جلوی من درباره ی برخی مسائل صحبت کنند و با چشمک زدن، به یکدیگر می فهماندند که، جلوی من حرف نزنند. این کار مرا به شدت عصبی می کرد، ولی باز آن موقع نتوانستم کمکی از مادر بگیرم.
گذشت و من وارد سال دوم راهنمایی شدم. کم کم چشمانم باز شد و منم شدم جزو یکی از اطرافیانم. دنیا را یک جور دیگر ارزیابی می کردم. این تغییرات به حدی در من تأثیر گذارد که در آن سال دچار افت تحصیلی مختصری شدم. علاوه بر آن روحیه ی آرام و خجالتی بودن من داشت تبدیل به روحیه ای،پنهان کار و خطرناک می شد. عقایدم عوض شد، خیلی از دوستی ها پا در عرصه ی زندگی ام گذاشت و خلاصه دوستانم می گفتند؛ تو هم بچه منفی شدی!
ادامه مطلب...
بحث خانواده در ايران، بهخصوص بعد از انقلاب و جنگ که روند تلاشی را بسيار تسريع کردند، بحثی است مهم، گسترده و پيچيده. اما هدف از اين اشاره کوتاه و گذرا، نقل موضوعیست که اگر قبل از انقلاب، بار اکثر درگيریهای درون خانوادگی، بر دوش دختران همنسل ما سنگينی میکرد؛ اگر همهی چارچوبها و قيد و بندها، متوجه دختران بود و نخست آنها بودند که صدای انتقادها و اعتراضها را در درون خانوادههای متوسط شهری جاری میساختند؛ اکنون، همه آنها در جايگاه مادران قرار گرفتهاند و متأسفانه بخش عمدهای از آنان، بهرغم فعاليتهای اجتماعی و سياسی در گذشته؛ میخواهند دوباره همان قيد و بندها را با همان مختصات، بر فرزندان خود تحميل کنند؟!
علت اين گردش سيکلی و دايرهوار چيست؟ مسلمن پاسخهای متفاوتی میتوان براين پرسش نوشت ولی از منظر جامعه شناختی، چنين پديدهای ناشی از يکسری نارسايیها و ضعفهای فرهنگی است. شايد [میگويم شايد!] دليل بسياری از مشکلات کنونی، علت فرهنگی داشته باشد. اما، من بهجای ورود به اين عرصه، دردِ دلهای ساده و بیآلايش دخترکی نوجوان را [بدون هيچ تغيير و تصحیحی] میگذارم که بهرغم سادگی، بهنظر از جهات مختلفی عميق است و رسا و گويا:
" عوامل دوری از مادر "
اول از همه از خودم شروع میکنم. اول اوضاع خود را همراه با همهی عیب هایش شرح می دهم:
تا جایی که یادم می آید، در دوران دبستان بچه ای بودم نسبتا آرام، ساکت و به شدت خجالتی.به طوری که هر کس مرا طرف صحبتش قرار می داد، از روی شرم صورتم گر می گرفت و سرخ می شدم. به همین دلیل در مدرسه، به لبو معروف شده بودم. مسلما در آن زمان، سؤال پرسیدن از مادر در مورد مشکلات شخصی زنانه، کاری به دور از شرم و حیا می دیدم.
تا سال اول راهنمایی این گونه بچه ای آرام و به قول معروف مثبت بودم. ولی هنگامی که پا به دوره ی راهنمایی گذاشتم، متوجه ی تغییرات متفاوت اطرافم با سال های گذشته شدم. هم سن و سال هایم را خیلی جلوتر از خود می دیدم و یک نوع حس زیاده خواهی درباره ی دانستن در من پیدا و شروع به رشد کرد. ولی باز همان طور خجالتی بودم و حتی بچه ها می ترسیدند،جلوی من درباره ی برخی مسائل صحبت کنند و با چشمک زدن، به یکدیگر می فهماندند که، جلوی من حرف نزنند. این کار مرا به شدت عصبی می کرد، ولی باز آن موقع نتوانستم کمکی از مادر بگیرم.
گذشت و من وارد سال دوم راهنمایی شدم. کم کم چشمانم باز شد و منم شدم جزو یکی از اطرافیانم. دنیا را یک جور دیگر ارزیابی می کردم. این تغییرات به حدی در من تأثیر گذارد که در آن سال دچار افت تحصیلی مختصری شدم. علاوه بر آن روحیه ی آرام و خجالتی بودن من داشت تبدیل به روحیه ای،پنهان کار و خطرناک می شد. عقایدم عوض شد، خیلی از دوستی ها پا در عرصه ی زندگی ام گذاشت و خلاصه دوستانم می گفتند؛ تو هم بچه منفی شدی!
ادامه مطلب...