۳ ـ فرهنگ، مولود رفلکسها و مولّد ارزشها است. بدين معنی که در مرحله نُخست، مجموعهای است از رفلکسهای مثبت و منفی افراد در برابر پديدههای گوناگون که اولينبار پديدار میگردند. و در مرحله بعدی، به دليل ازدياد، تکرار و تراکم رفلکسهای مشابه، مبدل به ارزشهای گروهی، محلیـمنطقهای و ملی میگردد. هر زمان اين ارزشها بهصورت يک الگوی رفتاری معين، مورد توجه گروه اجتماعی خاص يا مورد توجه مردم استانی خاص قرار بگيرند، بهعنوان فرهنگ طبقاتی يا منطقهای ناميده میشوند اما، هنوز نمیتوان گفت فرهنگ مردم ايران زمين! وقتی ما از فرهنگ ايرانی سخن میگوئيم، منظور توجه دادن به آن دسته از قواعد رفتاری است که اکثريت قريب بهاتفاق مردم در زندگی روزانه [مثل قواعد ازدواج، طلاق، مرگ و غيره]، آنها را رعايت میکنند.
داشتن کتابخانه شخصی و خريدن کتاب در همه جای جهان، هنوز هم بهعنوان الگوی رفتاری گروههای اجتماعی معينی شناخته میشوند و عموماً، اقشار بالايی و ميانی [بهخصوص طيفهای مختلف آکادميک، کادرهای آموزشی و بخشی از کارمندان اداری] جوامع مختلف را در برمیگيرند. شايد شگفتانگيز باشد اگر بدانيد که در اروپا، در چند قرن اخير، سه ستون نظام فرهنگی، نظام اقتصادی و نظام سياسی، تقريباً در ارتباطی همآهنگ و منطقی با يکديگر، در حال رُشد و حرکت بودند. با وجود براين، خريدن کتاب، هنوز بهعنوان يک اصل مهم زندگی عمومی بهشمار نمیآيد. اگرچه بسياری از دولتها با متحول و کاربُردی ساختن نظام آموزشی، انتظار دارند تا در آيندهای نزديک علاقه به مطالعه را در بين مردم خود گسترش و افزايش دهند، ولی تا اين لحظه بهجرأت میتوان گفت که مطالعۀ مستمر، جزئی از فرهنگ خواص است. حتا در کشوری مانند انگلستان که متوسط زمان مطالعه در آنجا، 90 دقيقه در شبانهوروز است. برعکس، خواندن روزنامه در اروپا کاری است روزمره، عمومی و عادی. اما همين عادت پسنديده و فرهنگی نيز، بهسادگی و يکشبه رواج نيافت! بعد گذشت يکصد سال از انتشار اولين روزنامه در اروپا، و تحت تأثير دو عامل قدرتمند جنگهای جهانی اوّل و دوّم، که خبرگيری و خبررسانی جزء اصلی و ضروری نيازهای عمومی را تشکيل میدادند؛ شکل گرفت.
با توجه به پيشگفتار بالا، حال اگر کسی قصد مقايسه و تحليل اوضاع فرهنگی ايران را دارد نخست، ناچارست که بهطور ويژه روی اختلافها و تناقضهای فکری که ميان سه نظام فرهنگی، اقتصادی و سياسی حاکم بر کشور وجود دارند، دقت کند. سرچشمه اصلی چنين اختلافی، مربوط میشود به بیتوجهی يا عدم آگاهی دقيق دستاندرکاران امور از ارزشهای گوناگون فرهنگی درون جامعه، از سليقهها و تمايلی که مردم در انتخاب شيوههای مختلف زندگی [خارج از استانداردهای حکومت] از خود نشان میدهند. تا آنجايی که به بحث اين نوشتار [يعنی اهالی کتابخوان و پائين بودن تيراژ کتابها] ارتباط میيابد، يکی از نتايج اين قبيل بیتوجهیها و اختلافها، مهاجرت تقريباً چهار ميليون ايرانی [که همچنان تداوم دارد] به خارج از کشور بود. اگر فرض کنيم که تنها ده درصد اين مهاجرين اهل مطالعه و کتاب بودند [که بودند]، آنوقت میتوانيم بگوئيم که بازار کتاب در ايران، هشتاد هزار تيراژ و هشتاد هزار خريدار کتاب را از دست داده است.
دوم، کتاب يک کالای فرهنگی است! هنگامی که بهصورت يک کالا وارد بازار میگردد، نمیتواند خارج از قوانين بازرگانی [دادوسُتد، رقابت، مرغوبيت و غيره] عرض اندام کند. اگر اين کالا بتواند نياز واقعی مردم را برطرف سازد، وقتی که زمانش رسيد، حتماً خريداران بسياری دارد. بهطور مثال ببينيد که چرا کتابهای «نُخبهکُشی» و «سهمِ من» [با وجودی که کتاب دوم از بسياری جهات ضعيف بود] چندين بار تجديد چاپ گرديدند؟ آيا ارتباطی که محتوا و مضمون کتابها با مقولهای بهنام هويت برقرار میساختند، علتی برای تجديد چاپ شدند؟ يا دلايل ديگری وجود دارند؟ در هر صورت علت چنين استقبالی هرچه بود، واقعيتی را نمیتوان انکار کرد که آن کالاها، هم پاسخگوی نياز مردم بودند و هم بهموقع عرضه شدند! بسياری از کالاهای فرهنگی، چنين خصوصياتی را دارا نيستند و نمیتوانند فراتر از دايرۀ خواص و کتابخوانهای حرفهای، مشتری را جذب کنند. اگر کالايی فاقد توان رقابت و جذب مشتری است، آيا مسئولش مردم هستند؟ بايد مارک بیفرهنگی را بر پيشانی آنان بچسبانيم؟
سوم، تکتک ايرانيان میدانند که چند باند و شبکههای پنهان آنها، چرخۀ اصلی قدرت، سياست، اقتصاد و حتا هنر را در ايران میگردانند. بديهی است که آن اختاپوس هزار دست، روی بازار کتاب، موسيقی و فيلم هم نفوذ و کنترل دارد. در نتيجه انتشار بخشی از آنها اصطلاحاً «جلد سفيد» و زير ميزیاند. يعنی تيراز واقعی بههيچوجه مشخص نيست. بهطور مثال، نوه محترم آيتاله ...، کتاب «تولّدی ديگر» دکتر شجاعالدين شفا را با تيراژ هفتادهزار نسخه، در ايران منتشر کرد. اگر اين رقم را در کنار آماری که بعضی از مسئولان آموزشی در باره تعداد بیسوادان کشور [تقريباً چهل درصد] ارائه دادهاند قرار دهيد، آنوقت و بهاحتمال زياد، نظرتان را در ارتباط با سرانه مطالعه و سقف فرهنگی در ايران، تغيير خواهيد داد!
داشتن کتابخانه شخصی و خريدن کتاب در همه جای جهان، هنوز هم بهعنوان الگوی رفتاری گروههای اجتماعی معينی شناخته میشوند و عموماً، اقشار بالايی و ميانی [بهخصوص طيفهای مختلف آکادميک، کادرهای آموزشی و بخشی از کارمندان اداری] جوامع مختلف را در برمیگيرند. شايد شگفتانگيز باشد اگر بدانيد که در اروپا، در چند قرن اخير، سه ستون نظام فرهنگی، نظام اقتصادی و نظام سياسی، تقريباً در ارتباطی همآهنگ و منطقی با يکديگر، در حال رُشد و حرکت بودند. با وجود براين، خريدن کتاب، هنوز بهعنوان يک اصل مهم زندگی عمومی بهشمار نمیآيد. اگرچه بسياری از دولتها با متحول و کاربُردی ساختن نظام آموزشی، انتظار دارند تا در آيندهای نزديک علاقه به مطالعه را در بين مردم خود گسترش و افزايش دهند، ولی تا اين لحظه بهجرأت میتوان گفت که مطالعۀ مستمر، جزئی از فرهنگ خواص است. حتا در کشوری مانند انگلستان که متوسط زمان مطالعه در آنجا، 90 دقيقه در شبانهوروز است. برعکس، خواندن روزنامه در اروپا کاری است روزمره، عمومی و عادی. اما همين عادت پسنديده و فرهنگی نيز، بهسادگی و يکشبه رواج نيافت! بعد گذشت يکصد سال از انتشار اولين روزنامه در اروپا، و تحت تأثير دو عامل قدرتمند جنگهای جهانی اوّل و دوّم، که خبرگيری و خبررسانی جزء اصلی و ضروری نيازهای عمومی را تشکيل میدادند؛ شکل گرفت.
با توجه به پيشگفتار بالا، حال اگر کسی قصد مقايسه و تحليل اوضاع فرهنگی ايران را دارد نخست، ناچارست که بهطور ويژه روی اختلافها و تناقضهای فکری که ميان سه نظام فرهنگی، اقتصادی و سياسی حاکم بر کشور وجود دارند، دقت کند. سرچشمه اصلی چنين اختلافی، مربوط میشود به بیتوجهی يا عدم آگاهی دقيق دستاندرکاران امور از ارزشهای گوناگون فرهنگی درون جامعه، از سليقهها و تمايلی که مردم در انتخاب شيوههای مختلف زندگی [خارج از استانداردهای حکومت] از خود نشان میدهند. تا آنجايی که به بحث اين نوشتار [يعنی اهالی کتابخوان و پائين بودن تيراژ کتابها] ارتباط میيابد، يکی از نتايج اين قبيل بیتوجهیها و اختلافها، مهاجرت تقريباً چهار ميليون ايرانی [که همچنان تداوم دارد] به خارج از کشور بود. اگر فرض کنيم که تنها ده درصد اين مهاجرين اهل مطالعه و کتاب بودند [که بودند]، آنوقت میتوانيم بگوئيم که بازار کتاب در ايران، هشتاد هزار تيراژ و هشتاد هزار خريدار کتاب را از دست داده است.
دوم، کتاب يک کالای فرهنگی است! هنگامی که بهصورت يک کالا وارد بازار میگردد، نمیتواند خارج از قوانين بازرگانی [دادوسُتد، رقابت، مرغوبيت و غيره] عرض اندام کند. اگر اين کالا بتواند نياز واقعی مردم را برطرف سازد، وقتی که زمانش رسيد، حتماً خريداران بسياری دارد. بهطور مثال ببينيد که چرا کتابهای «نُخبهکُشی» و «سهمِ من» [با وجودی که کتاب دوم از بسياری جهات ضعيف بود] چندين بار تجديد چاپ گرديدند؟ آيا ارتباطی که محتوا و مضمون کتابها با مقولهای بهنام هويت برقرار میساختند، علتی برای تجديد چاپ شدند؟ يا دلايل ديگری وجود دارند؟ در هر صورت علت چنين استقبالی هرچه بود، واقعيتی را نمیتوان انکار کرد که آن کالاها، هم پاسخگوی نياز مردم بودند و هم بهموقع عرضه شدند! بسياری از کالاهای فرهنگی، چنين خصوصياتی را دارا نيستند و نمیتوانند فراتر از دايرۀ خواص و کتابخوانهای حرفهای، مشتری را جذب کنند. اگر کالايی فاقد توان رقابت و جذب مشتری است، آيا مسئولش مردم هستند؟ بايد مارک بیفرهنگی را بر پيشانی آنان بچسبانيم؟
سوم، تکتک ايرانيان میدانند که چند باند و شبکههای پنهان آنها، چرخۀ اصلی قدرت، سياست، اقتصاد و حتا هنر را در ايران میگردانند. بديهی است که آن اختاپوس هزار دست، روی بازار کتاب، موسيقی و فيلم هم نفوذ و کنترل دارد. در نتيجه انتشار بخشی از آنها اصطلاحاً «جلد سفيد» و زير ميزیاند. يعنی تيراز واقعی بههيچوجه مشخص نيست. بهطور مثال، نوه محترم آيتاله ...، کتاب «تولّدی ديگر» دکتر شجاعالدين شفا را با تيراژ هفتادهزار نسخه، در ايران منتشر کرد. اگر اين رقم را در کنار آماری که بعضی از مسئولان آموزشی در باره تعداد بیسوادان کشور [تقريباً چهل درصد] ارائه دادهاند قرار دهيد، آنوقت و بهاحتمال زياد، نظرتان را در ارتباط با سرانه مطالعه و سقف فرهنگی در ايران، تغيير خواهيد داد!