بازخوانی يک داستان
سلمان رشدی در رُمان «بچههای نيمهشب»(صص151 ـ 144)، داستان بسيار زيبا و قابل تأملی را در بارۀ فرهنگ انگليسیهای مقيم هند تعريف میکند. داستان آقای «ويليام مت وولد»، يکی از صدها انگليسی مقيم هندوستان که تصميم میگيرد پيش از ترک آن کشور، ويلاهای مجللاش را، اگرچه بسيار ارزان و بهقول ايرانيان زير قيمت، اما بهسبک و سياق خودش، به چندخانواده هندی بفروشد. [خوانندگانی که اکنون به رُمان فوق دسترسی ندارند، برای يادآوری يا مطالعه کل داستان بالا، میتوانند روی عنوان «استحالۀ فرهنگی» کليک کنند!]. حال ممکن است گروهی از خوانندگان پس از اطلاع از آن معاملۀ فرهنگی، از خود بپرسند که اين داستان چه ارتباطی با موضوع درگيریهای نيروهای اطلاعاتی و مقولۀ امنيتی دارد؟
سلمان رشدی در اين داستان، رابطه محوری ميان فرهنگ آقای «متوولد» انگليسی را با ماهيت نظام سياسی انگلستان [که مردم آن کشور سازندگان و مدافعان آن هستند] و همينطور استنباط پايدار و درک و چگونگی تفسير يک انگليسی از مقولۀ نيروهای اجتماعی و مرتبط ساختن آن با مقولۀ «امنيت ملی و جهانی» را، با زبانی بسيار شيوا و طنزآميز توضيح و نشان میدهد. اگر عامل تعيينکننده در اين رابطه انگيزه فرهنگی است، خود فرهنگ، در ارتباطی تنگاتنگ و برگرفته از استقلال اقتصادی است که بهمدت چند قرن در انگلستان حاکم و رايج بودند و خارج از نفوذ و دخالت دولت، شکل گرفتند و تحوّل يافتهاند. حوزه اقتصاد از هر نظر، حوزه انواع خلاقيتها و ابتکارها در جهت برقراری ارتباطهای گسترده برای کسب ثروتيابی مؤثر، مبادلۀ سرمايهها و همينطور مشوق و تقويتکننده انديشههايی است که در جهت تأمين و ثبات سرمايههای کسبشده، برنامهريزی میکنند. کسی که چنين رابطهای را بهطور همهجانبه و عميق درک کند، استنباط، تعريف و چارچوب نظریاش در ارتباط با مقولۀ «فراماسونری» و نقش فراماسونرها، از هر حيث و از اساس تغيير خواهد کرد. اما چرا در ايران درکی سوای درک جهانی وجود دارد و مقوله فراماسونری اين همه حساسيتبرانگيز و ترسناک گرديد؛ پاسخ دقيق را مطابق فرمول بالا، باز هم میتوانيم از درون ساخت اجتماعی ايران، وضعيت نظام اقتصادی کشورمان و رابطه آن دو با ساختار سياسی و ماهيت نظام حاکم، بيرون بکشيم و از همين منظر، باورهای فرهنگی و رفتارهای سياسی مردم و شخصيتها را در مقايسه با ديگر کشورهای جهان بسنجيم و به بحث بگذاريم.
اشاره و تأکيد روی داستان «ويليام متوولد»، انگيزه و علت دومی نيز داشت و آن، بازخوانی يک داستان فراموش شده است. داستان ارتشبُد «حسين فردوست»، مهمترين مقام و شخصيتی که بنيانگذار و مسئول انواع نهادهای اطلاعاتیـامنيتی در دورۀ پهلوی دوم بود! او بهرغم وجود امکانات فراوان و آينده روشنی که در کشورهای انگلستان، آمريکا و اسرائيل در انتظارش بودند و داشت، ماندن را بر مهاجرت ترجيح میدهد و تا دَم مرگ، در ايران ماندگار میگردد. برای چنين حضوری، میتوان انواع انگيزهها و توجيههای اعتقادی، امنيتی و حتا روانی را طرح کرد و تراشيد. ولی از آنجايیکه توجه اين نوشته بيشتر به مقولۀ فرهنگ سياسی است، با همين نگاه میتوان پرسش ويژهای را طرح کرد که آيا او نيز میخواست همان نقشی را در انتقال و تحويل دادن خانۀ «اطلاعاتیـامنيتی» به گروهی که تازه به قدرت رسيده بودند بازی کند؛ که پيش از او آقای «متوولد» در هندوستان و بنا به خلاقيت و ابتکار خود بازی کرده بود؟
پاسخ دقيق به اين پرسش مستلزم انتشار بدون دخل و تصرف گزارشها و بازجويیهايی است که در بايگانی وزارت اطلاعات محبوساند. با اين وجود و از منظر رفتارشناسی سياسی، میتوان گفت که پاسخ، به دلايل مختلف و بهاحتمال زياد منفی است. البته در اين زمينه شايعهها و خبرهای متناقضی [و عموماً ناسازگار با منطق و قانون اطلاعاتی] وجود داشتند که همگی، ريشه در فرهنگ عشيرهای _که در واقع مهمترين عنصر قضاوتها، ارزيابیها و... ديگر رفتارهای سياسی ايرانيان را تا آن روز رقم میزدند و شکل میدادند_ دارند. آخر سرسپردگی هم حد و مرزی دارد و نمیتوان آن را از منافع فردی و امنيت فردی جدا کرد و توضيح داد. حتا فرض کنيم که او شخصيتی بغايت آرمانخواه بود، باورهايش در حفظ شاه و بقای سلطنت جان گرفته بودند و فرار شاه، سبب شد تا در آن باور تزلزل و ترديدی ايجاد گردد. واقعاً انکار هم نمیشود کرد که انقلاب همهی باورها، تعادل نظری و تحليلهای سياسی و حتا، تعادل روانی بسياری از شخصيتهای طراز اوّل سياسی و نظامی را که چرخه امور سلطنت را میچرخاندند، از اساس بههم زده بود. با وجود براين، بعيد نيست که شيوۀ برخورد بسياری از شخصيتهای سياسی و نظامی در دورۀ اعتلای انقلاب، سبب شدند تا جرقهای در ذهن فردوست زده شوند، شبيه همان جرقهای که در ذهن «ويليام متوولد» زده شد و اگر سلمان رشدی آن داستان را از زبان فردوست تعريف میکرد، چنين مینوشت: « قضيۀ عجيبی است. تا حال همچو چيزی ديده نشده. درباریها، دولتیها، نظامیها و سرمايهداران که آن همه ادعای ميهندوستی و عرق ملی داشتند، يک دفعه گذاشتند و رفتند... خيلی بد... انگار يکشبه ايران از چشمشان افتاد. من که سر در نياوردم. مثل اين بود که ديگر هيچ کاری به کار اينجا نداشتند. میخواستند همه چيز را بگذارند و بروند. میگفتند: ولش کن. به ما چه. میرويم و در آمريکا يا انگليس زندگی تازهای را شروع میکنيم. البته، میتوانيد حدس بزنيد، که کم پول و پلهای با خودشان نمیبردند؛ اما با اينهمه، باز هم عجيب بود. رفتند و مرا تک و تنها گذاشتند. اين بود که فکری به سرم زد».
چنانچه فرض بالا را بپذيريم بهدنبالاش، ناچاريم اين حقيقت را هم بپذيريم که جنس و ماهيت فکری که فردوست در سر داشت، کاملاً متفاوت بود با فکری که «متوولد» در سر داشت. دومی برخلاف فروشندههای ايرانی که ممکن است بگويند «گور پدر خريدار»، حافظ همهی چيزهای ساختهشده، بناشده و نظميافته است. اين مقولۀ حفاظت ريشه در باورهای او دارد. باورهايی که در يک جامعه باثبات، و در زير چتر فرهنگ شهری و مسئوليتپذير، شکل گرفتند و قوام يافتند. فردوست متعلق به جامعهای بود که اگرچه در ظاهر آراسته و مُدرن بهنظر میآمد، اما از نظر محتوا، همان ساختار سنتی عشيرهای بودند که به سبک روز، رنگآميزی شده بودند. با همان فرهنگ و همان روابط! يعنی با وجود انواع نهادهای حقوقی، سياسی و قضايی، رئيس و مرئوس، همه، نهادها را دور میزدند تا با ريش سفيد ايل که در رأس هرم قرار داشت، تماس بگيرند. فردوست اگر از چنين نظامی بیزار بود و نسبت به آن منتقد؛ قانوناً نمیبايست خود را تسليم رژيم نوبنياد اسلامی میکرد. چرا؟ او با زيرکی و اطلاعاتی که داشت حداقل اين واقعيت را میدانست با قرارگرفتن يک شخصيت بغايت اقتدارگرا در رآس انقلاب؛ که مهمترين ماشين تبليغاتیاش، دفاع از نظام دينمداران و دينی که قوانين آن بشدت مدافع اقتدارگرايی است؛ و با همين ابزار روابط اجتماعی را به دو گروه خودی و غيرخودی تقسيم و مديريت کرده است؛ در نتيجه تمايلی جز سازماندادن يک ساختار اقتدارگرايانه در سر نخواهد داشت. آنهم ساختاری کاملاً ملوکالطوائفی که قشر روحانی به عنوان يک کاست حکومتگر، در رأس آن قرار خواهد گرفت. چنين رژيمی در مقايسه با رژيم پيشين از بسياری جهات عقبماندهتر و ارتجاعیتر است! اين سيرقهقرايی را چگونه بايد توضيح داد؟ بهزعم من، اين تسليمگرايی و با تمام وجود خود را وقف اين يا آن قدرت کردن، بُعدی از همان فرهنگی است که بُعد ديگر آن امروز، در شهر شيراز [مرکز تقاطع ايلات و عشاير] جنگ و ستيزه خونين راه انداختهاند.
سلمان رشدی در رُمان «بچههای نيمهشب»(صص151 ـ 144)، داستان بسيار زيبا و قابل تأملی را در بارۀ فرهنگ انگليسیهای مقيم هند تعريف میکند. داستان آقای «ويليام مت وولد»، يکی از صدها انگليسی مقيم هندوستان که تصميم میگيرد پيش از ترک آن کشور، ويلاهای مجللاش را، اگرچه بسيار ارزان و بهقول ايرانيان زير قيمت، اما بهسبک و سياق خودش، به چندخانواده هندی بفروشد. [خوانندگانی که اکنون به رُمان فوق دسترسی ندارند، برای يادآوری يا مطالعه کل داستان بالا، میتوانند روی عنوان «استحالۀ فرهنگی» کليک کنند!]. حال ممکن است گروهی از خوانندگان پس از اطلاع از آن معاملۀ فرهنگی، از خود بپرسند که اين داستان چه ارتباطی با موضوع درگيریهای نيروهای اطلاعاتی و مقولۀ امنيتی دارد؟
سلمان رشدی در اين داستان، رابطه محوری ميان فرهنگ آقای «متوولد» انگليسی را با ماهيت نظام سياسی انگلستان [که مردم آن کشور سازندگان و مدافعان آن هستند] و همينطور استنباط پايدار و درک و چگونگی تفسير يک انگليسی از مقولۀ نيروهای اجتماعی و مرتبط ساختن آن با مقولۀ «امنيت ملی و جهانی» را، با زبانی بسيار شيوا و طنزآميز توضيح و نشان میدهد. اگر عامل تعيينکننده در اين رابطه انگيزه فرهنگی است، خود فرهنگ، در ارتباطی تنگاتنگ و برگرفته از استقلال اقتصادی است که بهمدت چند قرن در انگلستان حاکم و رايج بودند و خارج از نفوذ و دخالت دولت، شکل گرفتند و تحوّل يافتهاند. حوزه اقتصاد از هر نظر، حوزه انواع خلاقيتها و ابتکارها در جهت برقراری ارتباطهای گسترده برای کسب ثروتيابی مؤثر، مبادلۀ سرمايهها و همينطور مشوق و تقويتکننده انديشههايی است که در جهت تأمين و ثبات سرمايههای کسبشده، برنامهريزی میکنند. کسی که چنين رابطهای را بهطور همهجانبه و عميق درک کند، استنباط، تعريف و چارچوب نظریاش در ارتباط با مقولۀ «فراماسونری» و نقش فراماسونرها، از هر حيث و از اساس تغيير خواهد کرد. اما چرا در ايران درکی سوای درک جهانی وجود دارد و مقوله فراماسونری اين همه حساسيتبرانگيز و ترسناک گرديد؛ پاسخ دقيق را مطابق فرمول بالا، باز هم میتوانيم از درون ساخت اجتماعی ايران، وضعيت نظام اقتصادی کشورمان و رابطه آن دو با ساختار سياسی و ماهيت نظام حاکم، بيرون بکشيم و از همين منظر، باورهای فرهنگی و رفتارهای سياسی مردم و شخصيتها را در مقايسه با ديگر کشورهای جهان بسنجيم و به بحث بگذاريم.
اشاره و تأکيد روی داستان «ويليام متوولد»، انگيزه و علت دومی نيز داشت و آن، بازخوانی يک داستان فراموش شده است. داستان ارتشبُد «حسين فردوست»، مهمترين مقام و شخصيتی که بنيانگذار و مسئول انواع نهادهای اطلاعاتیـامنيتی در دورۀ پهلوی دوم بود! او بهرغم وجود امکانات فراوان و آينده روشنی که در کشورهای انگلستان، آمريکا و اسرائيل در انتظارش بودند و داشت، ماندن را بر مهاجرت ترجيح میدهد و تا دَم مرگ، در ايران ماندگار میگردد. برای چنين حضوری، میتوان انواع انگيزهها و توجيههای اعتقادی، امنيتی و حتا روانی را طرح کرد و تراشيد. ولی از آنجايیکه توجه اين نوشته بيشتر به مقولۀ فرهنگ سياسی است، با همين نگاه میتوان پرسش ويژهای را طرح کرد که آيا او نيز میخواست همان نقشی را در انتقال و تحويل دادن خانۀ «اطلاعاتیـامنيتی» به گروهی که تازه به قدرت رسيده بودند بازی کند؛ که پيش از او آقای «متوولد» در هندوستان و بنا به خلاقيت و ابتکار خود بازی کرده بود؟
پاسخ دقيق به اين پرسش مستلزم انتشار بدون دخل و تصرف گزارشها و بازجويیهايی است که در بايگانی وزارت اطلاعات محبوساند. با اين وجود و از منظر رفتارشناسی سياسی، میتوان گفت که پاسخ، به دلايل مختلف و بهاحتمال زياد منفی است. البته در اين زمينه شايعهها و خبرهای متناقضی [و عموماً ناسازگار با منطق و قانون اطلاعاتی] وجود داشتند که همگی، ريشه در فرهنگ عشيرهای _که در واقع مهمترين عنصر قضاوتها، ارزيابیها و... ديگر رفتارهای سياسی ايرانيان را تا آن روز رقم میزدند و شکل میدادند_ دارند. آخر سرسپردگی هم حد و مرزی دارد و نمیتوان آن را از منافع فردی و امنيت فردی جدا کرد و توضيح داد. حتا فرض کنيم که او شخصيتی بغايت آرمانخواه بود، باورهايش در حفظ شاه و بقای سلطنت جان گرفته بودند و فرار شاه، سبب شد تا در آن باور تزلزل و ترديدی ايجاد گردد. واقعاً انکار هم نمیشود کرد که انقلاب همهی باورها، تعادل نظری و تحليلهای سياسی و حتا، تعادل روانی بسياری از شخصيتهای طراز اوّل سياسی و نظامی را که چرخه امور سلطنت را میچرخاندند، از اساس بههم زده بود. با وجود براين، بعيد نيست که شيوۀ برخورد بسياری از شخصيتهای سياسی و نظامی در دورۀ اعتلای انقلاب، سبب شدند تا جرقهای در ذهن فردوست زده شوند، شبيه همان جرقهای که در ذهن «ويليام متوولد» زده شد و اگر سلمان رشدی آن داستان را از زبان فردوست تعريف میکرد، چنين مینوشت: « قضيۀ عجيبی است. تا حال همچو چيزی ديده نشده. درباریها، دولتیها، نظامیها و سرمايهداران که آن همه ادعای ميهندوستی و عرق ملی داشتند، يک دفعه گذاشتند و رفتند... خيلی بد... انگار يکشبه ايران از چشمشان افتاد. من که سر در نياوردم. مثل اين بود که ديگر هيچ کاری به کار اينجا نداشتند. میخواستند همه چيز را بگذارند و بروند. میگفتند: ولش کن. به ما چه. میرويم و در آمريکا يا انگليس زندگی تازهای را شروع میکنيم. البته، میتوانيد حدس بزنيد، که کم پول و پلهای با خودشان نمیبردند؛ اما با اينهمه، باز هم عجيب بود. رفتند و مرا تک و تنها گذاشتند. اين بود که فکری به سرم زد».
چنانچه فرض بالا را بپذيريم بهدنبالاش، ناچاريم اين حقيقت را هم بپذيريم که جنس و ماهيت فکری که فردوست در سر داشت، کاملاً متفاوت بود با فکری که «متوولد» در سر داشت. دومی برخلاف فروشندههای ايرانی که ممکن است بگويند «گور پدر خريدار»، حافظ همهی چيزهای ساختهشده، بناشده و نظميافته است. اين مقولۀ حفاظت ريشه در باورهای او دارد. باورهايی که در يک جامعه باثبات، و در زير چتر فرهنگ شهری و مسئوليتپذير، شکل گرفتند و قوام يافتند. فردوست متعلق به جامعهای بود که اگرچه در ظاهر آراسته و مُدرن بهنظر میآمد، اما از نظر محتوا، همان ساختار سنتی عشيرهای بودند که به سبک روز، رنگآميزی شده بودند. با همان فرهنگ و همان روابط! يعنی با وجود انواع نهادهای حقوقی، سياسی و قضايی، رئيس و مرئوس، همه، نهادها را دور میزدند تا با ريش سفيد ايل که در رأس هرم قرار داشت، تماس بگيرند. فردوست اگر از چنين نظامی بیزار بود و نسبت به آن منتقد؛ قانوناً نمیبايست خود را تسليم رژيم نوبنياد اسلامی میکرد. چرا؟ او با زيرکی و اطلاعاتی که داشت حداقل اين واقعيت را میدانست با قرارگرفتن يک شخصيت بغايت اقتدارگرا در رآس انقلاب؛ که مهمترين ماشين تبليغاتیاش، دفاع از نظام دينمداران و دينی که قوانين آن بشدت مدافع اقتدارگرايی است؛ و با همين ابزار روابط اجتماعی را به دو گروه خودی و غيرخودی تقسيم و مديريت کرده است؛ در نتيجه تمايلی جز سازماندادن يک ساختار اقتدارگرايانه در سر نخواهد داشت. آنهم ساختاری کاملاً ملوکالطوائفی که قشر روحانی به عنوان يک کاست حکومتگر، در رأس آن قرار خواهد گرفت. چنين رژيمی در مقايسه با رژيم پيشين از بسياری جهات عقبماندهتر و ارتجاعیتر است! اين سيرقهقرايی را چگونه بايد توضيح داد؟ بهزعم من، اين تسليمگرايی و با تمام وجود خود را وقف اين يا آن قدرت کردن، بُعدی از همان فرهنگی است که بُعد ديگر آن امروز، در شهر شيراز [مرکز تقاطع ايلات و عشاير] جنگ و ستيزه خونين راه انداختهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر