جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۸۴

توضيح چند نکته

گويا بعضی از دوستان، از اين‌که پاسخی به کامنت‌ها نمی‌دهم، گله‌مندند. اگرچه من بارها در زير همان کامنت‌ها اظهار ادب و قدردانی کرده‌ام، و يا از طريق تلفن، ايميل و چت و در بعضی موارد در وبلاگ آنها توضيحات ضروری را داده يا نوشته‌ام؛ با وجود براين، پُست امروز را به آخرين کامنت‌هايی که دوستان در زير مطلب قبلی گذاشته بودند، اختصاص ميدهم. اميدوارم در آينده نزديک مطلبی را بر محور پرسشی که آيا بايد در زير هر کامنتی، پاسخی نوشت، تنظيم کنم:
نخست، سپاسگزارم از همه دوستان عزيزی که از طريق کامنت‌ها، نظرات‌شان را در بالا بردن سطح و جنبه‌های مختلف بحث، تا اين لحظه نوشته و ارائه داده‌اند. روش کار من اين است که روی تک‌ـ‌تک واژه‌هايی که می‌نويسيد، مکث و تعمق می‌کنم و بديهی است که بسیار می‌آموزم و بدون اغراق، هر يک از نوشته‌هايم شاهدی هستند براين مدعا که چگونه از آموخته‌ها بهره می‌گيرم و گرفتم. اگر می‌بينيد که پاسخی نمی‌نويسم، اميدوارم اين عمل را حمل بر بی‌ادبی نگارنده ندانيد. اما گاه‌گاهی نيز با کامنت‌هايی روبرو می‌گردم که از يک‌سو لازم است تا پيرامون آن مسائل بحث و بررسی صورت به‌گيرد که متأسفانه،چهارديواری کوچک کامنت‌دانی ظرفيت و گنجايش اين قبيل مباحث را ندارد؛ و اما از سوی ديگر، واقعيت اين است که هنوز به اين نتيجه هم نرسيده‌ام که آيا آنها را بصورت پی‌نوشت‌های متوالی دنبال کنم يا نه؟ مثلن، متُدولوژی که مجيد عزيز در کامنت قبلی به آن اشاره نمود، دقيقن مورد تأييد من نيز هست و فکر نمی‌کنم از اين چارچوب خارج شده باشم. من درباره پديده‌ای سخن گفته‌ام که نقطه عطفی است در تاريخ ما. هم شاهدان عينی و ميليونی‌اش زنده‌اند، هم فاکتورهايش مشخص‌اند و هم يک جنگ داخلی را در کشور دامن زدند و به ما تحميل ساختند. پس اختلاف در کجاست؟ به‌نظر من [شايد هم اشتباه می‌کنم] مجيد عزيز نيروهای سياسی در کشور را، به‌عنوان نيروهای فعال، مفيد و مؤثر به‌حال جامعه، ارزيابی نمی‌کند و به‌همين دليل، چشم‌انتظار فاکتورها و شواهد تاريخی است. خوب؛ پاسخ به اين مسئله، نيازمند يک کار آکادميک و همه جانبه است. آيا می‌شود اين مقوله مهم و حائز اهميت را در يکی‌ـ‌دو جمله پاسخ داد و نفی يا تأييد کرد؟
دوم، آشيل عزيز در کامنت خود، به مفاهيم و موضوعاتی اشاره می کند که در مجموع يک بحث تخصصی و کارشناسی است. پرسشی که ايشان در ابتدای کامنت خود طرح می کنند، به‌نظر من ضروری است تا ما درباره یک‌سری از مسائل، مفاهيمی مشترک داشته باشيم که به‌طور مثال: چرا و به چه دليل بعد از پايان دوره جنگ سرد تعريف نظام امنيتی جهان تغيير کرده‌اند؛ چرا امنيت ملی، تابعی است از متغير نظام امنيتی جهان؛ و يا چرا يک رُخداد ملی، می‌تواند در آن‌سوی جهان و به‌فاصله هزاران کيلومتر، فاجعه اسفناکی را به‌بار آورد. از اين زاويه، نه می‌توانم غير مسئولانه به پرسش ايشان پاسخ آری بدهم، و نه در صلاحيت من است که وارد عرصه‌ای گردم که اصلن در آن زمينه تخصص ندارم. البته از نظر سیاسی می‌شود پاسخی نوشت که کسی يا نهادی ايدئولوژی‌ها را کنار نزده، بل‌که اين خود ايدئولوژی‌ها هستند که در ظرف زمان نمی‌گنجند. ولی اين پاسخ، چه معضلی را حل خواهد کرد وقتی که نمی‌توانم [يا نمی‌خواهم] آشکارا ميان ايدئولوژی و امنيت، ارتباطی را برقرار سازم؟
سوم، در زير کامنت دو دوست بی‌نام و ناشناسی که در پس یک گرايش سياسی‌ـ‌ايدئولوژيک پنهان گشته‌اند و خيل بی‌شمار روحانیان را فی‌الذاته جانی و توطئه‌گر می‌دانند، چه بنويسم؟ البته من آن دو کامنت را يک کاسه نمی‌کنم و چه‌بسا به عنصر واقعی سخنان آنان که روحانيت، در تمامی عرصه‌های محتلف تاريخی، درصدد تصاحب اهرم قدرت بوده‌اند و بارها دستان خود را به‌خون انسان‌ها آلوده‌اند، نفی نمی‌کنم. اما، تنها يک جريان سياسی است که معتقد است که آن شب بهشتی و ديگر کشته‌شدگان، داشتند توطئه‌ای را عليه سازمان آنها تدارک می‌ديدند. من حاضرم تا هرازگاهی سخنان نيش‌دار اين بخش از هم‌وطنان را با جان و دل پذيرا گردم اما، پاسخ و ورود به اين عرصه را، که معنايش به‌نوعی دامن‌زدن به جدال‌های مبتذل سياسی است، ضروری نمی‌دانم.
چهارم، فرزاد عزيز و دوست داشتنی مسائلی را اساس سياست قرار داده است که هيچ سياستمداری آن را نمی پذيرد. گويا اولين‌بار کارل مارکس بود که در تحليل از انقلاب فرانسه، جمله: «انقلاب ابتدا فرزندان خود را می‌بلعد» را به‌کار برده بود. اسناد و شواهد تاريخی، در کشورهای مختلف، بر اين سخن صحه گذاشتند. اما به‌رغم همه شواهد و اسناد تاريخی، اين سخن مارکس، هرگز نمی‌توانست اساس و بنيان سياستی ـ حتا برای مارکسيست‌ها، گردد. وانگهی، انقلاب نيکاراگوئه در واپسين سال‌های قرن بيستم، مُهر باطلی براين سخن زد و نشان‌داد که هر نوع خشونت و کشتاری، با هر نام و انگيزه‌ای، برگرفته از فرهنگ واحدی است. فرهنگی که رقابت را برنمی‌تابد. کسی که تحمل رفابت‌های سالم را در عرصه‌های سياسی، اقتصادی و حتا علمی ندارد، لزومی هم نکرده است که به انتظار بهانه‌ای به‌نام انقلاب به‌ماند، تا تسويه حساب خونين‌اش را به‌راه اندازد. او هرجا قدرتی بیابد، فتوای خونين خويش را صادر می‌کند. برای فهم بيشتر اين موضوع، از همه دوستان جوان مقيم تهران می خواهم تا در هفته آينده (سيزده‌ام تيرماه) در سخنرانی آقای مازيا بهروز، نويسنده کتاب «شورشيان آرمانخواه» حضور بیابند.
اما در باره جمهوری اسلامی، ما مجبوريم موضوع کشتارها را بطور ويژه‌ بررسی کنيم که پيش از اين، در نوشته مستقلی به نام «انقلاب، از نوه هايش قربانی می گيرد!» تاحدودی توضيح دادم.

۲ نظر:

Majid Zohari گفت...

حسن عزیز! از توضیحاتت سپاسگزاری می‌کنم. تا حدود زیادی حق داری.
ضمناً، درست می‌گویی که نمی‌شود حق مطلب را در فضای تنگ پیامگیر ادا کرد، اما اغلب همین پیامگیر پایه‌ی گفتمان‌های سودمند می‌شود و این گفتمان‌ها را به صفحه‌ی اصلی وبلاگ‌ها می‌کشاند و به این طریق، برمی‌کشد. پس نباید آن را دست کم گرفت و به حال خود رها کرد. به‌ویژه وقتی می‌بینیم که اهل نظر برای‌مان پیام می‌گذارند و این به ارتقای سطح بحث‌هامان یاری می‌رساند.
موفق باشی

ناشناس گفت...

!مجيد عزيز
با مضمون سخن ات موافقم.به چشم، ولی يک نکته: عاشق،ممکن است خود را رها[البته به مفهوم از خود بی خود شدن]سازد اما، هرگز معشوق را رها نمی سازد.
شادباشی عزيز