دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

شب يلدا و دو فال از حافظ

(۱)
ما بيغمان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم

برما بسی گمان ملامت کشيده اند
تا کار خود زابروی جــانان گشاده ايم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيدۀ
مـا آن شقايقيم کــه با داغ زاده ايم

پير مغان زتـوبــۀ مــا گـر ملول شد
گو باده صاف کن که بعذر ايستاده ايم

کـار از تـو ميرود، مددی ای دليل راه
کانصاف ميدهيم و زراه اوفتاده ايـم

چون لاله می مبين و قدح در ميان کار
اين داغ بين که بردل خونين نهاده ايم

گفتی که حافظ اين همه رنگ وخيال چيست
نقش غلط مبين که همان لوح ساده ايم




(۲)
ما زياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتيم

تا درخت دوستی بر کی دهد
حاليا رفتيم و تخمی کاشتيم

گفت و گو آئين درويشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتيم

شيوۀ چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

گلبن حُسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همّت برو بگماشتيم

نکته ها رفت و شکايت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتيم

گفت خود دادی بما دل حافظا
ما محصّل بر کسی نگماشتيم

هیچ نظری موجود نیست: