امروز، روز ميلاد مسيح و روز عيد مسيحيان و دادن هدايا در کشور آلمان است. اگر چه مراسم عيد ظاهری مذهبی دارد و با همين انگيزه طرح گرديد و جا افتاد، اما در پس آن فرهنگی زيبا، انسانی و عرفی خوابيده اند که طی بيست قرن، متناسب با سطح رشد و تحول جامعه، به يکی از قوانين اخلاقی مورد پذيرش جامعه و عموم مردم قرار گرفته و همه را، به رفتاری سازگار با آن تشويق و پايبند می سازد. در واقع امروز، بنوعی روز انجام وظيفه و برآوردن آرزوهاست. کودکان آلمانی، از سن سه سالگی در کودکستان می آموزند که به تناسب توان خود، هدايايی را برای تک ـ تک اعضای خانواده تهيه کنند و اين وظيفه شناسی تا بدان حد جدی است که بعدها، آنها با پس انداز پول توجيبی در طول سال، می کوشند تا بسهم خود، بخشی از نيازها و آرزوهای خانواده را در اين روز تأمين کنند.
ديگر نکته جالب و ارزنده در اين روز، بموقع رسيدن بسته های پستی هدايا، حواله های بانکی و پول نقد است. با وجودی که نامه ها در کشور آلمان يک روزه بمقصد ميرسند، ولی اداره پست در اين روز با بکارگيری سيستمی ويژه، تلاش می کند تا همه هدايا و کارت پستال ها را (خصوصاً بسته هايی که از خارج پست می شوند) بموقع و قبل از عصر بدست گيرندگانش برساند. گيرندگان هدايا و کارت پستال هم مطابق سنت، آنرا در زير درخت کاج تزئين شده Tannenbaum می گذارند تا بعد از صرف شام مخصوص، همراه با ديگر هدايا، يکجا باز کنند.
اگرچه من عاشق نوروزم و اين علاقه، نه بخاطر تعصب فرهنگی بلکه بدليل فکر بکر پدران ما و انتخاب روز مناسبی که نمی تواند در انحصار گروه يا فرقه ی خاصی قرار بگيرد و همچنين، بخاطر يکسری محاسبات رياضی و زيست شناسی است که نياکان ما با ارزيابی های منطقی و مستدلل خود، توانستند کل مردم جهان را تا همين عصر حاضر متعجب سازند. بگذريم از اينکه حکومت اسلامی بارها تلاش کرد تا اعياد اسلامی را جانشين آن سازد، يا گروهی دعای «يا مُقَلبَ القُلوُب و...» را بعنوان يک دعای اختراعی سال نو به بخشی از مردم ما قالب کرده اند، اما ايرانيانی که در کل با فرهنگ غير مذهبی عيد خو کرده بودند، خصوصاً بسياری از همشهريان گيلانی من که حتی برسر سفره هفت سين شان، مطابق سنت نياکان خود قرآن هم نمی گذاشتند؛ از همان ابتدای ورود به اين کشور، وامانده بودند که با چنين مراسمی که آلمانی ها به آن Weihnachten می گويند، چگونه برخورد کنند.
البته مشکل بيشتر متوجه و گريبانگير خانواده هايی بود که فرزندان آنها به مدرسه ميرفتند. کودکانشان، از يکسو در پاسخ به پرسش های همکلاسی ها که چه هدايايی را در روز عيد گرفته ايد و اما از سوی ديگر، با توجه به واقعياتی که در درون خانه هايشان حاکم بود، گرفتار نوعی تناقض گويی، داستانسرايی و خيال بافی می شدند. کودکان در همنوايی با ديگر همکلاسی ها، ناخواسته و ناچار به دروغ پناه می بردند و اين نحوه از برخورد، بسهم خود می توانست در دراز مدت زمينه های شکل گيری شخصيت دوگانه را در کودکان مهيّا و تقويت سازد و چنين استدلالی را بعضی از خانواده ها نمی پذيرفتند و با تحّکم و فشار و تأکيد بر يکسری موانع فرهنگی و اخلاقی، تعمداً فرزندان خود را از لمس بسياری از زيبايی ها در اين روز محروم ساختند. غافل از اينکه قواعد فرهنگی و اخلاقی هم قابل تغييرند و دقيق تر، هر انسانی ناگزير است تا خود را با شرايط فرهنگی و محيطی انطباق دهد. جنگ بيهوده خارجيان از جمله تعدادی از خانواده های هموطن ما، در اکثر موارد تنها می توانست به يک نتيجه مشخص منتهی گردد که آنها فرزندانی را تحويل جامعه داده اند که نه تعلق به محيط زندگی خود دارند و نه تعلق به ميهن. و به زبانی ديگر، در اينجا مانده و از آنجا رانده.
زمانی که ما (همسرم و من ) وارد آلمان شديم، به رغم مشکلات عديده ای که پيش رو داشتيم، تصميم گرفتيم که پاسخ مشخصی برای اين قبيل مسائل، يا در واقع پاسخ مشخصی برای کودکان خود داشته باشيم. اگر چه هنوز ما با سنت و فرهنگ محيط زندگی خود نا آشنا و شناخت آن هم نيازمند گذشت زمان بود، اما يک تصادف ساده، علت و تشويقی برای فراگيری زود رس شدند. راستش را بخواهيد فکر ميکردم شب ژانويه، شب سال تحويل و عيد مردم و زمانی است که بابا نوئل برای بچه ها هديه می آورد. به همين دليل تا فرارسيدن سال نو، 35 ـ 34 روز وقت داشتيم. اما يک روز، دقيقاً نميدانم 3 يا 4 دسامبر بود که آنجلا (من او را آنژليک صدا ميکردم و در هربرخورد، همواره پيری ميشل مرسيه را در چهره او می ديدم) همسايه آلمانی ما، در خانه را زد و با اشاره مرا به خانه اش بُرد و با دست و پا و اشاره، دو لنگه کفش را نشانم داد و فهماند که يکی از آنها متعلق به پسر بزرگ و ديگری متعلق به پسر کوچکش است. بعد تقويم را جلوی من گرفت و روز پنجم دسامبر را نشانم داد و با بردباری خاصی حالی کرد که صبح روز ششم، بابا نوئل (آلمانی ها به آن نيکولاُس می گويند) به کودکان هديه می دهد و تو دو لنگه کفش بچه هايت را بيرون در بگذار تا من چيزی برای آنها بگذارم.
نميدانم بعد از اين برخورد چگونه شد که ناگهان به ياد خاطره يکی از دوستانم در زندان قزل قلعه افتادم. تعريف ميکرد که در سال پنجاه، بعد از چند ماه انفرادی، خوشحال از اينکه از تنهايی بيرون خواهم آمد و امروز مرا به يک سلول سه نفره می فرستند. اما وقتی که وارد سلول تازه شدم، چهره های ماتم زده و عبوس دو نفر ديگر چنان توی ذوقم زد که در دل، آن تنهايی را به اين زندگی جمعی ترجيح ميدادم. انگار برای آنها دنيا به آخر رسيده بود و بهيچوجه تلاش نمی کردند تا خود را با محيط تازه وفق دهند. خلاصه، در يکی از روزها که آن دو نفر به دستشويی می روند من در سلول می مانم. ما، در سلول خود دو نوع پتوی سربازی قرمز رنگ و خاکستری رنگ داشتيم که از فرصت استفاده کردم تا سلول را قدری نظم بدهم. پتوهای خاکستری را روی زمين فرش کردم و پتوهای قرمز را تا کرده و بصورت بالشتک، در چند جای سلول گذاشتم. بچه ها که برگشتند، با مشاهده تغييرات احساس شعفی به آنها دست داده بود که تازه فهميدند با حداقل ها هم می شود به بهترين وجهی زندگی را زيبا و دلپذير ساخت.
طراوت بخشيدن به زندگی و يا آلود کردن آن به غم، ماتم و پريشانی، يک فرهنگ است. آنجلا با مقداری شيرينی و شکلاتی که به شکل بابا نوئل بودند، آن فرهنگ شاد و دلپذير را در فضای خانه ما جاری ساخته بود و از طرف ديگر، ناخواسته و بی آنکه خود بداند، با اين کار، وجود مان را هم به آتش کشيده بود که شما، در شب سال نو، با مهاجران کرد و افغانی و عراقی که از بد حادثه به شما پناه آورده بودند، چگونه روابط و برخوردی داشتيد؟
بگذريم، از آن سال تا همين امروز، که کوچکترين بچه ام نيز از مرز هيجده سال گذشت، اين روز را خيلی ساده جشن می گيريم. بی آلايش بنويسم که جشن امروز، تنوعی است در زندگی ما و تحولی است در نگاه ما. از اين منظر که آنچه را پيشتر شنيده و خوانده بودم که وطن زادگاهی نيست، اکنون بچشم می بينم که چگونه فرزندانم ريشه در اين آب و خاک دارند. و زيبايی اش نيز در همين جاست که اگر تاکنون ايران را نديده اند، حداقل ريشه در خاکی دارند و تعلق به سرزمينی، مثل ما، ريشه مان هم در خاکی است که بعد از آن همه سال دوری و تحمل غربت، هيچ قدرتی، دولتی و ملتی قادر به قطع آن نيستند.
ديگر نکته جالب و ارزنده در اين روز، بموقع رسيدن بسته های پستی هدايا، حواله های بانکی و پول نقد است. با وجودی که نامه ها در کشور آلمان يک روزه بمقصد ميرسند، ولی اداره پست در اين روز با بکارگيری سيستمی ويژه، تلاش می کند تا همه هدايا و کارت پستال ها را (خصوصاً بسته هايی که از خارج پست می شوند) بموقع و قبل از عصر بدست گيرندگانش برساند. گيرندگان هدايا و کارت پستال هم مطابق سنت، آنرا در زير درخت کاج تزئين شده Tannenbaum می گذارند تا بعد از صرف شام مخصوص، همراه با ديگر هدايا، يکجا باز کنند.
اگرچه من عاشق نوروزم و اين علاقه، نه بخاطر تعصب فرهنگی بلکه بدليل فکر بکر پدران ما و انتخاب روز مناسبی که نمی تواند در انحصار گروه يا فرقه ی خاصی قرار بگيرد و همچنين، بخاطر يکسری محاسبات رياضی و زيست شناسی است که نياکان ما با ارزيابی های منطقی و مستدلل خود، توانستند کل مردم جهان را تا همين عصر حاضر متعجب سازند. بگذريم از اينکه حکومت اسلامی بارها تلاش کرد تا اعياد اسلامی را جانشين آن سازد، يا گروهی دعای «يا مُقَلبَ القُلوُب و...» را بعنوان يک دعای اختراعی سال نو به بخشی از مردم ما قالب کرده اند، اما ايرانيانی که در کل با فرهنگ غير مذهبی عيد خو کرده بودند، خصوصاً بسياری از همشهريان گيلانی من که حتی برسر سفره هفت سين شان، مطابق سنت نياکان خود قرآن هم نمی گذاشتند؛ از همان ابتدای ورود به اين کشور، وامانده بودند که با چنين مراسمی که آلمانی ها به آن Weihnachten می گويند، چگونه برخورد کنند.
البته مشکل بيشتر متوجه و گريبانگير خانواده هايی بود که فرزندان آنها به مدرسه ميرفتند. کودکانشان، از يکسو در پاسخ به پرسش های همکلاسی ها که چه هدايايی را در روز عيد گرفته ايد و اما از سوی ديگر، با توجه به واقعياتی که در درون خانه هايشان حاکم بود، گرفتار نوعی تناقض گويی، داستانسرايی و خيال بافی می شدند. کودکان در همنوايی با ديگر همکلاسی ها، ناخواسته و ناچار به دروغ پناه می بردند و اين نحوه از برخورد، بسهم خود می توانست در دراز مدت زمينه های شکل گيری شخصيت دوگانه را در کودکان مهيّا و تقويت سازد و چنين استدلالی را بعضی از خانواده ها نمی پذيرفتند و با تحّکم و فشار و تأکيد بر يکسری موانع فرهنگی و اخلاقی، تعمداً فرزندان خود را از لمس بسياری از زيبايی ها در اين روز محروم ساختند. غافل از اينکه قواعد فرهنگی و اخلاقی هم قابل تغييرند و دقيق تر، هر انسانی ناگزير است تا خود را با شرايط فرهنگی و محيطی انطباق دهد. جنگ بيهوده خارجيان از جمله تعدادی از خانواده های هموطن ما، در اکثر موارد تنها می توانست به يک نتيجه مشخص منتهی گردد که آنها فرزندانی را تحويل جامعه داده اند که نه تعلق به محيط زندگی خود دارند و نه تعلق به ميهن. و به زبانی ديگر، در اينجا مانده و از آنجا رانده.
زمانی که ما (همسرم و من ) وارد آلمان شديم، به رغم مشکلات عديده ای که پيش رو داشتيم، تصميم گرفتيم که پاسخ مشخصی برای اين قبيل مسائل، يا در واقع پاسخ مشخصی برای کودکان خود داشته باشيم. اگر چه هنوز ما با سنت و فرهنگ محيط زندگی خود نا آشنا و شناخت آن هم نيازمند گذشت زمان بود، اما يک تصادف ساده، علت و تشويقی برای فراگيری زود رس شدند. راستش را بخواهيد فکر ميکردم شب ژانويه، شب سال تحويل و عيد مردم و زمانی است که بابا نوئل برای بچه ها هديه می آورد. به همين دليل تا فرارسيدن سال نو، 35 ـ 34 روز وقت داشتيم. اما يک روز، دقيقاً نميدانم 3 يا 4 دسامبر بود که آنجلا (من او را آنژليک صدا ميکردم و در هربرخورد، همواره پيری ميشل مرسيه را در چهره او می ديدم) همسايه آلمانی ما، در خانه را زد و با اشاره مرا به خانه اش بُرد و با دست و پا و اشاره، دو لنگه کفش را نشانم داد و فهماند که يکی از آنها متعلق به پسر بزرگ و ديگری متعلق به پسر کوچکش است. بعد تقويم را جلوی من گرفت و روز پنجم دسامبر را نشانم داد و با بردباری خاصی حالی کرد که صبح روز ششم، بابا نوئل (آلمانی ها به آن نيکولاُس می گويند) به کودکان هديه می دهد و تو دو لنگه کفش بچه هايت را بيرون در بگذار تا من چيزی برای آنها بگذارم.
نميدانم بعد از اين برخورد چگونه شد که ناگهان به ياد خاطره يکی از دوستانم در زندان قزل قلعه افتادم. تعريف ميکرد که در سال پنجاه، بعد از چند ماه انفرادی، خوشحال از اينکه از تنهايی بيرون خواهم آمد و امروز مرا به يک سلول سه نفره می فرستند. اما وقتی که وارد سلول تازه شدم، چهره های ماتم زده و عبوس دو نفر ديگر چنان توی ذوقم زد که در دل، آن تنهايی را به اين زندگی جمعی ترجيح ميدادم. انگار برای آنها دنيا به آخر رسيده بود و بهيچوجه تلاش نمی کردند تا خود را با محيط تازه وفق دهند. خلاصه، در يکی از روزها که آن دو نفر به دستشويی می روند من در سلول می مانم. ما، در سلول خود دو نوع پتوی سربازی قرمز رنگ و خاکستری رنگ داشتيم که از فرصت استفاده کردم تا سلول را قدری نظم بدهم. پتوهای خاکستری را روی زمين فرش کردم و پتوهای قرمز را تا کرده و بصورت بالشتک، در چند جای سلول گذاشتم. بچه ها که برگشتند، با مشاهده تغييرات احساس شعفی به آنها دست داده بود که تازه فهميدند با حداقل ها هم می شود به بهترين وجهی زندگی را زيبا و دلپذير ساخت.
طراوت بخشيدن به زندگی و يا آلود کردن آن به غم، ماتم و پريشانی، يک فرهنگ است. آنجلا با مقداری شيرينی و شکلاتی که به شکل بابا نوئل بودند، آن فرهنگ شاد و دلپذير را در فضای خانه ما جاری ساخته بود و از طرف ديگر، ناخواسته و بی آنکه خود بداند، با اين کار، وجود مان را هم به آتش کشيده بود که شما، در شب سال نو، با مهاجران کرد و افغانی و عراقی که از بد حادثه به شما پناه آورده بودند، چگونه روابط و برخوردی داشتيد؟
بگذريم، از آن سال تا همين امروز، که کوچکترين بچه ام نيز از مرز هيجده سال گذشت، اين روز را خيلی ساده جشن می گيريم. بی آلايش بنويسم که جشن امروز، تنوعی است در زندگی ما و تحولی است در نگاه ما. از اين منظر که آنچه را پيشتر شنيده و خوانده بودم که وطن زادگاهی نيست، اکنون بچشم می بينم که چگونه فرزندانم ريشه در اين آب و خاک دارند. و زيبايی اش نيز در همين جاست که اگر تاکنون ايران را نديده اند، حداقل ريشه در خاکی دارند و تعلق به سرزمينی، مثل ما، ريشه مان هم در خاکی است که بعد از آن همه سال دوری و تحمل غربت، هيچ قدرتی، دولتی و ملتی قادر به قطع آن نيستند.